جلیل دوستخواه: ابراهیم پورداود (رشت، ۱۵ اسفند ۱۲۶۴– تهران، ۲۷ آبان ۱۳۴۷) پس از گذراندن دورههای آموزشی نخستین در زادگاهش، به یک مدرسهی سنتی در حوزهی دینی رفت تا درس دین و فقه بیاموزد، اما دیری در این حالوهوا نماند و آن سودا را از سر بیرون کرد و سپس برای پیگیری آموزش رهسپار بیروت شد که در آن زمان بهسبب بودن آموزشگاههای اروپایی در آنجا دروازهی جهان باختر به شمار میآمد و برخی از خانوادههای توانا و پویا و پیشرو و آیندهنگر میهنمان فرزندانشان را بدانجا میفرستادند، ولی در آنجا نیز دیری نپایید و سرشت بلندپرواز و جُستوجوگرش، پیش از جنگ جهانی یکم، او را به اروپا کشانید.
پورداود نخست در فرانسه دانشجوی رشتهی حقوق شد، اما در سفری که به آلمان کرد، بهسبب شرایط زمان جنگ، نتوانست از آن کشور بیرون رود و ناگزیر از درنگی درازمدت در آنجا شد.
او که از اوانِ نوجوانی دلی پر از مهر و سری سرشار از سودا و شور ایراندوستی داشت و تا بدان هنگام نتوانسته بود رهرو آگاه و پیگیر این راه شود، محیط آلمان را که با کارهای والای دانشمندان ایرانشناس در دانشگاهها و پژوهشگاههایش پایگاه بزرگ ایرانشناسی در جهان آن روز بود، بهدرستی مناسب آرمان بلند خویش شناخت. او فرصت اقامت ناگزیر در آن سرزمین را غنیمت شمرد و همهی توش و توان و همت خویش را بدین کار گماشت و آموزش و پژوهش در گاهان زرتشت و بخشهای پنجگانهی اوستای پسین را، به منزلهی کهنترین سرودها و متنهای برجامانده از ایرانیان باستان، هدف اصلی و دستور کار خویش قرار داد. از آن پس، سالهای دراز با برخورداری از دانش و دستاوردهای ارزشمند پژوهندگان نامدار آن کشور به کار پرداخت و سپس، برای نخستینبار، آموختهها و پژوهیدههای خود را به زبان مادریاش برگردانید. او در دهههای پس از آن و تا هنگام خاموشیاش، دفترهای گزارش و یادداشتهای گاهان و اوستای نو را نخست در هندوستان و بعد در ایران نشر داد و پس از سدهها، جای خالی بزرگی را در زبان فارسی پر کرد.
آوازهی کوشش و کنش والای پورداود در اندکزمانی به همهی جهان ایرانی و دلبستگان به فرهنگ باستانیمان رسید. پارسیان هندوستان –بازماندگان زرتشتیانِ گریخته از زادبوم و پناهجُسته در آن سرزمینِ خاوری پس از تازش تازیان به ایران و فروپاشی دولت ساسانیان– در سال ۱۳۰۴ (۱۹۲۵ میلادی) پورداود را به هند فراخواندند و بزرگداشت شایستهای از وی به کار آوردند. او، که تا سال ۱۳۰۷ در هندوستان ماند، فرصتی زرّین یافت که با برخی از خاستگاههای سنتی گاهانشناسی و اوستاپژوهی آشنا شود و با شماری از دانشوران پارسی در زمینهی کارِ خود گفتوشنود و دادوستد اندیشگی داشته باشد و دامنهی گستردهتری به پژوهشهایش ببخشد.در همین سفر بود که چاپخشِ چند بخش از گاهان و اوستای نو را با پشتیبانی و دهشِ میزبانان خود آغاز کرد؛ کاری که آن را پس از بازگشتش به ایران، در سال ۱۳۱۶، در تهران پی گرفت.
استاد پورداود در سال ۱۳۰۷ از بمبئی به آلمان بازگشت و کارهای پژوهشیاش را با دامنهای فراختر ادامه داد. وی در سال ۱۳۱۱ (۱۹۳۲ میلادی) به فراخوان رابیندرانات تاگور، شاعر نامدارِ بنگالی، برای تدریس فرهنگ ایران باستان در دانشگاه وی ويسو بهاراتی در شانتی نیکیتان –که تاگور خود بنیادگذار آن بود– بار دیگر به هندوستان سفر کرد و دو سال دیگر را در آنجا گذراند. در مدت این سفر، تاگور جشنِ گلریزان شکوهمندی برای ارجگزاری کوشش ایرانشناختی پورداود برگزار کرد و پارسیان هند نیز او را به آیین «یزِشْن» –که جز زرتشتیان بدان راه ندارند– فراخواندند و حضورش را گرامی داشتند (بهجز وی، تنها سه تنِ دیگر از غیرزرتشتیان، یعنی دانشمندان ایرانشناس و اوستاپژوه باختری، بدین آیین راه یافته بودند: هوگ آلمانی، جکسن آمریکایی و منان فرانسوی.)
استاد در سال ۱۳۱۳ از بمبئی به آلمان بازگشت و کار خویش را دنبال کرد. امّا در سال ۱۳۱۶، هرچند هنوز کارهای ناتمامی در زیر دست داشت و نیازمند به بهرهگیری از دستاورد دانشمندان آلمانی بود، ناگزیر شد که به تهران بازگردد و در آنجا در وضع بسیار دشواری به کار بپردازد. بااینهمه، بر اثر پشتکار و همّت و ارادهی نستوهش، توانست کمبودها و تنگناها را پشت سر بگذارد و خویشکاری شگرفش را به سرانجامی سزاوار برساند.
دانشگاه تهران، که در هنگام بازگشت پورداود به میهنْ تازه دوسه سالی از گشایش آن میگذشت، با تأیید سزاوارِ پایگاه دانشی و پژوهشی او، کرسی استادی ادب و فرهنگ باستانی ایران را بدو سپرد. وی به منزلهی بنیادگذار دانشِ شناختِ ایران باستان، از آن زمان تا پایان زندگانی برومندش، افزون بر پروردنِ صدها دانشجو و پژوهشگر در این زمینه –که برخی از آنان سپس به استادی در همین رشته رسیدند– به کارِ گزارش سرودها و متنهای کهن برجاماندهی ایرانی پرداخت و میراثِ گرانمایهای را که سدهها ناشناخته و دور از دسترس و فرورفته در غبار فراموشی مانده بود، از هزارتوهای رازآمیز بیرون کشید و به دانشگاه و پژوهشگاهها و کتابخانههای همگانی و سپس به خانههای همهی ایرانیان کشانید و ارج و پایگاه والای آن را بر همهی دوستداران ایران آشکار گردانید.
پورداود در گزارش گاهان و اوستای نو، هیچگاه به کم خرسند نشد و تا آنجا که میشد به پیش رفت تا هرچه بیشتر و رساتر بنویسد و ژرفانگری و کنجکاوی کند و گوشهوکنارهای درونمایهی سخن را روشنی بخشد. یکی از سودمندترین و آموزندهترین سویههای کارِ او این بود که در تنگنایِ خاستگاهها و پشتوانههای برجامانده و یافتنی از ایران باستان نماند و همهی تاریخ و فرهنگ و ادب هزارهی اخیر را نیز، که فرآوردههایش بیشتر و یافتنیتر بود، در چشماندازِ خویش جای داد و راهِ پیمودهی بزرگان اهل اندیشه و فرهنگ ایران در سدههای نزدیکتر به روزگارش را، با طیِ زمان و مکان، گامبهگام درنوردید و در هرجا که نشانِ پایی از روزگارانِ سپریشدهی کهن یافت، آن را غنیمت شمرد و گرامی داشت و پیوند آن را با بنیادها و سرچشمهها در هزارههای دور دریافت و آفتابی کرد. استاد در این رهگذر دهها کتاب تاریخی و دیوان شعر را (خواه به فارسی، خواه به عربی) کاوید و صدها اشاره و بیت و عبارت را از آنها برگرفت و در بافتارِ گستردهی گزارش خود گنجانید تا خواننده دریابد که سرچشمهی سرچشمهها در کجاست. از این دیدگاه، میتوان گفت که او نه مترجم یا گزارشگر سادهی سرودها و متنهای برجاماندهی دیرینه، بلکه فراهمآورنده و سامانبخشِ پارههای پراکنده و ازهمگسیختهی فرهنگ پریشانشدهی میهن خویش بود. او در این کنشِ والای خود شاگرد فردوسی بزرگ بود و پا بر جای پای استاد توس گذاشت و اگر چه حماسهای نسرود، هزارهای پس از او، گزارشی حماسهگونه از مردهریگ فرهنگی نیاکان به هممیهنانش پیشکش کرد. او نخستین کسی بود که در گسترهی پژوهش توانست دیوارِ میان دو بخش پیش و پس از اسلام تاریخ ایران را فروریزد و به ایرانیانِ این روزگار و آیندگان نشان دهد که پیشینهای نه تنها هزارساله، بلکه هزاران ساله دارند و صدها گوهر شبچراغ در گنج شایگان نیاکانشان نهفته است.
دورهی گزارش گاهان و اوستای نوِ پورداود فرهنگنامه یا دانشنامهی تاریخ و ادب کیشِ مزداپرستی از آغاز تا روزگار وی به شمار میآید که هرچند پارهای از دادههای آن در پژوهشهای پسین و با دستیابی پژوهندگان به پشتوانههای نویافته، گونه و روایت بهتر و رساتری یافته است، اعتبارِ پژوهشیاش از جهتهای بسیاری همچنان برجاست. این گزارشْ خود سرچشمهی بزرگی است برای کوششهای پسینِ شاگردان و رهروانِ راه فرخندهی استاد. برای نمونه، کتابِ بسیار ارجمندِ دوجلدی مزدیسنا و ادب فارسی، تألیف استادِ زنده یاد دکتر محمد معین، پیگیری سزاوارِ راهِ استادش پورداود به شمار میآید.
دستاورد پورداودْ تنها دورهی گزارش گاهان و اوستای نو نیست. چندین کتاب دیگر و نیز دهها گفتار جداگانه، که همه با بنمایهها و درونمایههایِ فرهنگی ایرانی سروکار دارند، از جمله نوشتههای او به شمار میآیند. (برای آشنایی با کارنامهی فرهنگی–ادبی استاد و زندگینامهی گستردهی وی، بنگرید به: یادنامهی پورداود، فراهمآوردهی دکتر محمّد معین در دو جلد به زبانهای فارسی و اروپایی، تهران ۱۳۲۵، پیشگفتارِ پوراندختنامه (دیوانِ شعرهای استاد)، بمبئی ۱۳۰۶، دیباچه ی مرتضی گُرجی بر کتابِ اناهیتا، پنجاه گفتارِ پورداود، امیرکبیر، تهران ۱۳۴۳، نوشتهی نگارندهی این گفتار با عنوانِ «کارنامهی هشتاد سال زندگی» در ماهنامهی پیام نوین، ۷: ۱۲، تهران اسفندماه ۱۳۴۴ و نوشتهی همو با عنوان سالشمار زندگیِ پورداود در ماهنامهی راهنمای کتاب، ۱۱: ۹، تهران دیماه ۱۳۴۷.)
* * *
آشنایی من با کارهای پورداود از دههی بیست آغاز شد که در زادگاهم، اصفهان، دانشآموز دبیرستان بودم. در آن سالها انگیزهای نیرومند و پرشور مرا به درنگ نکردن در محدودهی دینی خانوادگی و جُستوجو در چگونگی همهی کیشهای رایج در محیط زندگیام واداشته بود و سالها در این سودا بودم. برای دریافتی از کیش زرتشتی، نخست به جزوههایی از ارباب کیخسرو شاهرخ ، از جمله آئینهی آئین مزدیسنی، که بیشتر جنبهی آوازهگری و راهنمایی کلّی و آشناگردانی با برخی از آیینها و نیایشهای آن کیش داشت، روی آوردم. اما آنگونه نوشتهها تشنگی مرا فرو نمینشاند تا اینکه در کتابخانهی فرهنگ در خیابان چهارباغ اصفهان، که سالها عضو پروپاقرص آن بودم، به یکی دو جلد از گزارش پورداود، چاپ بمبئی، برخوردم و با همان مطالعهی شتابزده و نهچندان ژرف خود، احساس کردم که آنچه را در جستوجویش بودهام یافتهام. سپس، دیگر دفترهای آن گزارش به دستم افتاد و گامهای شمردهتر و سنجیدهتری به سوی گسترهی پژوهشهای استاد برداشتم و با برخی پرسوجوها آرامآرام توانستم در حد نخستین کوششها دریابم که «بیهوده سخن بدین درازی نبوَد!»
ده سالی به درازا کشید تا به دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شدم. در روز نامنویسی، هنگامی که در برنامهی درسی و فهرست نامهای استادانم به نام استاد ابراهیم پورداود برخوردم، سراپا شوروشوق شدم و همچون تشنهکامی که حکایتی از چشمهسار شنیده باشد، چشم به راه رسیدن به آب زلال و گوارای دانش و فرهنگِ استاد ماندم. چند روز پس از آن، در یکی از روزهای پاییز ۱۳۳۶، در نشست درس اوستا حاضر شدم. سی نفری دختر و پسر دانشجو بودیم. استاد در سر ساعت، با کیف چرمی بهنسبت فرسودهای در دست، به اتاق درس درآمد. همه به احترام او از جای برخاستیم و او با چهرهی پدرانه و مهربانش رو به ما کرد و سری به نشان همدلی و سپاس تکان داد و بفرماییدی گفت و بر صندلیاش نشست. من و دیگر دانشجویان –که مانند من تا آن روز استاد را ندیده و تنها چیزهایی جستهگریخته دربارهی او شنیده بودند– سراپا چشم و گوش بودیم. استاد کاغذهایی را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت و با لحنی گرم و پرمهر آغاز به سخن کرد و گهگاه نیز واژهای یا یادداشتی را از روی کاغذها میخواند. بانگ دلاویز و شورانگیز او هنوز در گوش هوش و جانم طنین افکنده است و پژواک آن شکوهمندترین سمفونی زندگی فرهنگی من است: «… رو متاب ازین گنج شایگان/ سر مپیچ ازین پند باستان/ راستی شنَو، راستی بخوان/ راستی بجو، راستی بگو/ خوان اَشِم وُهو، گو یتا اَهو/ گو یتا اهو، خوان اَشِم وُهو.»
* * *
پیوند و پیمانِ جان و روان من با استادم ابراهیم پورداود در همان نخستین نشست درس او، که کانون مهر فروزان ایران بود، استوار شد و نه تنها تا پایان زندگانی سرشار و پربار او برقرار ماند، که تا به امروز نیز بر همان مدار مانده است. نشستهای درس آن فرزانهی زمانهمان پیوسته این پیوندِ پدر و فرزندیِ فرهنگی (و نه نسبت ساده و خشک استادی و دانشجویی) را میان ما ژرفتر کرد تا جایی که دیدارهای ما از اتاق درس دانشکده به کتابخانهی عظیم استاد در خانهاش در کوچهی پنجم خیابان آبان (از تختجمشید به سوی شمال) کشید و تنها خاموشی دل آزار و اندوهبار او در آبان ماه ۱۳۴۷ بهظاهر توانست نقطهی پایانی بر آنها بگذارد، هرچند به گفتهی خواجهی شیراز: «آتشی که نمیرد، همیشه در دل ماست.»
هنوز چند ماهی از آغاز درس استاد نگذشته بود که استاد با زیرکی دریافت که من برای گرفتن نمره و مدرک به دانشگاه نیامدهام، بلکه تشنهکامانه به سوی سرچشمهی دانش و فرهنگ گام در راه گذاشتهام و از سراب سوزان زمانه در رنجوشکنج و گداز و گریزم. از این رو، یک روز پس از پایان درس مرا به نزد خویش خواند و با رویکردی بسیار مهرآمیز، روز و ساعتی را تعیین کرد تا برای دیداری به خانهاش بروم و نشانی خانه را به من داد. من که از این فراخوان گرم و پدرانهی استاد، سخت به شور آمده و احساس غرور و سربلندی میکردم، دعوت استاد را با سپاس فراوان پذیرفتم و تا روزِ قرارمان بیقرار بودم و دقیقهشماری میکردم. روز و ساعت تعیینکردهی استاد که رسید، خود را به درِ خانهی استاد رساندم. زنگ در را فشردم. مرد جوان چهارشانهای در را به رویم گشود (بعد دریافتم که خدمتکار استاد بود و مراد نام داشت). پس از رد و بدل کردن سلام، نگاهی گذرا به من کرد و گفت: «بفرمایید تو، استاد در کتابخانه منتظر شمایند.» و خود از پیش رفت و مرا از پلکان میان ساختمان به ایوان و از آنجا به راهرویی که درِ کتابخانهی استاد در سوی چپ آن بود راهنمایی کرد. وارد کتابخانه که شدم، استاد در پشت میز کارش، روبهروی پنجرهی بزرگ مُشرف به ایوان و حیاط خانه، نشسته بود. در برابر دو دیوار شرقی و غربی اتاق، قفسههای پر از کتاب از کف تا سقف دیده میشد. سوی شمالی اتاق، دهانهای بود به اتاقی دیگر که یک میز ناهارخوری بزرگ در میان آن جای داشت.
استاد با بزرگواری ازجای خود برخاست و صندلی خالی کنار میزش را به من تعارف کرد. از هر دری سخن گفتیم که البته همه در گسترهی پژوهشهای استاد و آماجهای ایرانشناختیاش قرار داشت و من همانا بیشتر گوش و چشم بودم تا زبان. امّا استاد که شرم حضور و رودربایستی مرا دریافته بود، زمینهی سخنش را به گونهای گسترد که مرا به کنار زدن پردهی تکلف و سخن گفتن و پرسیدن وادارد و بهراستی که این تدبیرش کارساز بود و زبان پرسشگر و جویای مرا گشود. استاد هم که آگاهانه همین را میخواست، با حوصله و بردباری هرچهتمامتر به پرسشهای من پاسخ گفت و یک گفتوشنود پُروپیمان و بسیار سودمند را به سرانجام رسانیدیم. احساس بسیار مطبوعی داشتم. به ماهی از آب دورماندهای میمانستم که دستی ناگهان به جويبار آب زُلالی انداخته باشدش.
آن دیدارِ فراموش نشدنی، در فراسوی نشستهای درسی استاد در دانشگاه، برای من در حکمِ آیینِ پاگشایی به جهان فرهنگی و پژوهشی او و آغازِ رازآموزی راستین در کانون گرم آموزشوپرورش وی بود و راهِ پویش و کوشش را به رویم گشود.
در پایان آن دیدار، استاد رو به من کرد و گفت: «درِ این کتابخانه همیشه به روی شما بازست. وقتهایی هم که من در خانه نباشم، میتوانید به این جا بیایید و از کتابها بهره بگیرید. به مراد سفارش میکنم که در را به روی شما باز کند.» من که از مهر و دلسوزی استاد غرق در شور و غرور شده بودم، در پاسخ گفتم: «بسیار سپاسگزارم، اما ترجیح میدهم که هروقت نیازمند به بهرهگیری از کتابخانه شوم، با قرار قبلی و با حضور جنابعالی باشد تا از راهنماییهای شما نیز برخوردار گردم.» استاد دیگر اصراری نکرد و من هم تا آغاز سال ۱۳۴۲ که در تهران بودم، بارها با قرار حضوری و یا درخواست تلفنی، به آن گنجینهی سرشارِ اوستاپژوهی و ایرانشناسی روی آوردم و هربار، افزون بر بهرهگیری از کتابهای ارزشمند و گاه نایاب و یا کمیاب استاد، در گفتوشنود با ایشان نکتههای باریکتر از مویی را که در هیچ جای دیگری بدانها دسترس نداشتم درمییافتم. امّا جدا از آن، استاد شماری از کتابهای خود و از جمله همهی دورهی گزارش اوستا (چاپ هندوستان و ایران) و نیز برخی از کتابهای دیگر ایرانشناسان را، که نسخههای اضافی از آنها داشت، به من هدیه داد و راه مرا برای پژوهشهای پسینم هموار کرد.
در سال ۱۳۴۱، استاد از من خواست که گزینهای از دورهی گزارش اوستای او در یک جلد تدوین کنم و بی یادداشتهای پژوهشیِ ویژهکارانه، به زبانی ساده و روان، برای بهرهگیری همگانی خوانندگان دوستدار فرهنگ باستانی ایران، بهویژه جوانان، نشر دهم. من با خشنودی و سرافرازی، این درخواست استاد را پذیرا شدم و یک سالی سرگرم آن بودم و هر هفته یکیدو بار به دیدار استاد میشتافتم و آنچه را برگزیده و بازنوشته بودم، برای او بازمیخواندم و او یادآوریهای ویرایشی میکرد و نکتههایی را برای افزودن بر متن و بهتر و رساتر کردن آن گوشزد میفرمود. وقتی کار به سرانجام رسید، کتاب را که اوستا، نامهی مینَوی آیین زرتشت نام داده بودم، برای چاپخش به انتشارات مروارید سپردم. فروشگاه این ناشر در ساختمانی روبهروی دانشگاه تهران جای داشت که یک زرتشتی مالک آن بود. او که از دست داشتن مروارید در کارِ نشر اوستا آگاهی یافته بود، خبر به سران دینی زرتشتی برده بود و آنان که مایل نبودند کاری دربارهی دین زرتشتی به وسیلهی کسی جُز خودشان صورت پذیرد و حتی استاد پورداود را به گونهای رقیب خویش میشمردند و کار دانشگاهی و علمی او را نمیپذیرفتند، زرتشتی مالک را برانگیختند که با مروارید درآویزد و مانع نشر این کتاب شود، اما ناشر که مایل به کوتاه آمدن نبود و به جِدّ تصمیم به نشر آن کتاب داشت، پیشنهاد دیداری با استاد پورداود را مطرح کرد و قرار شد که کسی از سوی مروارید همراه با زرتشتی مالک و من به دیدار استاد برویم تا او در این کار داوری کند و به اختلاف پایان بخشد.
برای این دیدار از استاد اجازه گرفتم و در عصر روزی از تابستان ۱۳۴۲ من و مجید روشنگر، یکی از شریکان مروارید، و زرتشتی مالک به خانهی استاد رفتیم و این بار نه در کتابخانه، بلکه در حیاط و در میان باغچههای آبپاشیشده بر صندلیهای دور یک میز فلزی گرد نشستیم و موضوع اختلاف زرتشتیان با ناشر را پیش کشیدیم. استاد که از اخلال سران زرتشتیان در کار نشر گزینهی اوستا سخت ناخشنود و دلآزرده بود، پس از توضیحی سربسته و کلّی در مورد تاریخچهی پژوهشهای آزاد و دانشگاهی اوستاشناسی در ایران و شرحی کوتاه در مورد چند ایراد پرت و بیربط به نکتههایی در متن که زرتشتیِ مالک بازگویندهی آنها بود، بزرگوارانه و فروتنانه و بیهیچ اشارهای به کار بزرگ خود، رو به وی کرد و با لحنی که اندکی تندی گرفته بود، اما به هیچ روی از ادبِ معاشرت دور نمینمود، گفت: «بروید به آنها (مقصودش سران دینی زرتشتیان بود) بگویید: خودتان که تا کنون هیچ کار شایستهای نکردهاید، حالا هم که یک جوانِ جُزْدین (غیرزرتشتی) گامی برداشته است و میخواهد خدمتی به شناخت دین شما بکند، سنگ بر سر راهش میاندازید! تا کی میخواهید اینگونه رفتار کنید؟»
زرتشتی مالک که در حد بحث و پاسخگویی به استاد نبود، آن پیام را شنید تا به سران دینیاش برساند. دیدار ما با استاد در شامگاه آن روز پایان یافت و پیامگیران زرتشتی هم بازپس نشستند و کوتاه آمدند و کار تولید کتاب پی گرفته شد و نخستین بار در سال ۱۳۴۳ نشر یافت و تا سال ۱۳۶۶، که نگارنده از ناشر خواستار دست کشیدن از بازچاپ آن گردید، به چاپ ششم رسید.
* * *
واپسین دیدار من با استاد، در روز سوم آبان ماه ۱۳۴۷ (۲۴ روز پیش از روز خاموشی او) بود. دوست انگلیسی من، دیوید بلو، که در مدرسهی پژوهشهای آسیایی–آفریقایی دانشگاه لندن فارسی خوانده بود و نخستین گامهایش را در راه ایرانشناسی برمیداشت، در تهران بود و میل داشت که دیداری با پورداود داشته باشد. زنگ زدم و او را به استاد شناساندم و اجازه خواستم که همراه با وی به حضور استاد برويم. استاد با مهر همیشگیاش پذیرفت و رفتیم. او با لطف و میهماننوازی تا لب ایوان به پذیرهی ما آمد و سپس به کتابخانه رفتیم و نشستیم و پس از آشنایی استاد و دیوید با یکدیگر، از هر دری سخن به میان آمد. خاطرههای استاد از سفرهایش به انگلستان زنده شد و بهویژه از سفری در سال ۱۹۱۴ میلادی یاد کرد و یادماندههایی از لندن در آن زمان بیان داشت که برای دیوید بسیار دلپذیر و شورانگیز بود. دیوید نیز از پژوهشهای استاد، که با آنها آشنایی داشت، یاد کرد و پرسشهایی را در پیش نهاد که مایهی خشنودی استاد شد و با دقت تمام بدانها پاسخ گفت.
در آن روز، دو چیز دلم را فروریخت و با حس ششم دریافتم که دیگر استادم را نخواهم دید. یکی آنکه به جای دهانهی بازِ سویِ شمالی اتاق، که پیشتر به اتاق ناهارخوری راه داشت، قفسههای پر از کتاب و یک تختخواب در پای آنها گذاشته شده بود. چیزی که تازه و غیرعادی بود و دریافتم که استاد با این آرایش تازهی کتابخانه، بر آن شده است تا شبها در کنار کتابها، این یاران و همدمان همیشگیاش، به خواب رود که تصویری دلهرهآور از جدایی و بدرود را در خاطرم نقش زد! امّا ناگزیر دلشورهام را پنهان نگاه داشتم و به روی خود نیاوردم.
نکتهی دیگر این بود که استاد در آخرین دقیقههای دیدارمان ناگهان از جای برخاست و به سراغ یکی از قفسههای کتاب رفت. شیشه را به کنار زد و کتابی را برداشت و مرا به نزد خود خواند. از جای برخاستم و به کنارش رفتم. کتاب را به دستم داد و گفت: «از شما میخواهم که این کتاب را به فارسی برگردانید و منتشر کنید. میدانم کاری وقتگیر است، اما ارزش دارد.» کتاب را گرفتم. سپاسگزاری کردم و قول دادم که سفارش استاد را به جان و دل و با افتخار انجام خواهم داد. کتاب در دست، سر جایم نشستم. خاموش بودم، اما در اندرونم غوغایی بود. این کار غیرعادی و وصیتگونهی استاد کابوس جدایی را بر ذهنم چیرهتر کرد. چه میدانستم که درست بیست و چهار روز پس از آن، خبر اندوهبار خاموشی شبهنگام استاد در همان اتاق و همان تختخوابِ برابرِ قفسههای کتاب را از دور، در اصفهان، دریافت خواهم کرد!
کتابی که استاد با آن سفارشِ واپسین به من داد
PROF. JACKSON MEMORIAL VOLUME, Papers on Iranian Subjects, Written By SEVERAL SCHOLARS in honuour of the late Prof. A. V. Williams Jackson
نام داشت و از سوی «انجمن خاورشناسی کاما» در بمبئی منتشر شده بود. خواندن آن را از شامگاه همان روز آغازیدم و سپس برای برگرداندن آن به فارسی عزم جزم کردم. کاری کارستان بود و برای من به منزلهی نخستین آزمون جدیام در این راستا. آسان پیش نمیرفت، اما آن را از دست فروننهادم و همهی پیچوتابهای ترجمهی متنی چنین تخصّصی را برتافتم تا سالها بعد به پایان رسید و با عنوانِ ایرانشناخت، یادنامهی استاد آ. و. ویلیامز جکسن، بیست گفتارِ پژوهشی ایرانشناختی آمادهی چاپخش شد. ولی با دریغ فراوان، در کار چاپ و نشر آن با بنبست پدیدآورده از سوی یک «ناشر» و درنگی بیش از یک دهه روبهرو شدم. کتاب در حبسانبارِ آن ناشر خاک خورد و چشم من در انتظار نشرش سفید شد. سپس، همین کار ناپسندیده را ناشر دیگری که بيهوده بدو امید بسته بودم تکرار کرد و او نیز چند سالی مرا در سرابِ نشر، تشنهکام گذاشت تا آنکه سرانجام، ناشری راستین و پیمانشناس (نشر آگه)، با خوشرویی و بزرگواری، کار چاپخش این اثر گرانمایه را عهدهدار شد و با همهی تنگناهای گریبانگیر صنعت نشر، به پیش برد و کتاب سرانجام سی و هفت سال پس از روزی که استاد آن را به من سپرد، در زمستان ۱۳۸۴ نشر یافت! اکنون با همهی تلخکامیهای گذشته، خشنودم که –هرچند با دیرکردی چنین دراز– توانستهام سفارش استادم را به سرانجامی سزاوار برسانم.
در آغازِ دههی پنجاه، به درخواست سازمان کتابهای جیبی و مؤسسهی انتشارات فرانکلین، گزینهی دیگری از گاهان زرتشت و بخشهای اوستای نو از گزارش استاد برای نشر در مجموعهای به نام «سخن پارسی»، که بیشتر جوانان را در دیدگاه داشت، آماده کردم و به ناشر سپردم. کتاب با پسندیدهترین شکل شدنی در آن زمان به چاپ رسید و آمادهی شیرازهبندی و جلد شدن و نشر بود که توفان سر برکشید و قمر در عقرب شد و کار بر زمین ماند. در سال ۱۳۵۸ که برای پیگیری کارِ نشرِ آن به دستاندرکاران نورسیده روی آوردم، چندی امروز و فردا و وقتگذرانی کردند و مرا سر دواندند و سرانجام روزی یکیشان در تماسی تلفنی به من گفت که دیگر کار آن کتاب را پی نگیرم! به همین سادگی! حاصل چندین سال کار باد هوا شد! سماجت و پیگیری بعدی من نشان داد که آن اثر منتشر شده است، امّا به صورت جعبه برای حمل آجیل و شیرینی! (یک نمونه از شکل استحالهنیافتهاش را، یعنی نمونهی چاپی آن را در وقتی که هنوز کتاب بود، برای ثبت در تاریخ تلخکامیهای فرهنگیِ سرزمینِ شوربختم نگاه داشتهام!)
در سال ۱۳۶۴، برای گرامیداشت یکصدمین سال زادروز استاد، گزارش متن کاملِ گاهانِ زرتشت و همهی بخشهای برجامانده از اوستای پسین را بر بنیاد آموختههایم از استاد و نیز پژوهشها و آموختههای بعدیام، همراه با یاداشتهای روشنگرانهی گسترده و پیوستها و فهرستهای چندگانه آمادهی چاپ و نشر کردم و به ناشرِ اوستا، نامهی مینویِ آیینِ زرتشت سپردم که باز هم با در بسته روبهرو شد و هفت سال آزگار به درازا کشید تا لای در را بگشایند و «اجازه بفرمایند»! کتاب، با عنوانِ اوستا، کهنترین سرودها و متنهای ایرانی در سال ۱۳۷۰ در دو جلد منتشر شد و خوشبختانه با پذیرهی گستردهی هممیهنان و دوستداران فرهنگ کهن ایران روبهرو گردید و تا سال ۱۳۸۴ به چاپ دهم رسید.
* * *
دربارهی ارزشهای والای پژوهشهای استاد پورداود، سخنها گفته شده است و هر اندازه هم که بازگفته شود، زیادهگویی و ستایش بیجا نیست. من نیز به سهم اندک خود و در پایگاهِ شاگرد کوچک دبستان فرهنگ او، هم پیش از این و هم در این گفتار، سخنانی بر قلم آوردهام تا وامی را که به آن فرهیختهمرد و ایرانی آزاده و نمونه دارم، دستِکم یک از هزاران، ادا کرده باشم.
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش / میگویم و بعد از من گویند به دورانها
اما گذشته از سویههای پژوهشی و دانشی کار استاد، ویژگیهای منشی و کنشی استاد در برخورد و رفتار با دیگران، خواه در حضور و خواه در غیاب، سخت آزادهوار و ستایشانگیز و چشمگیر بود. هیچگاه از کسی به دشمنی و کینتوزی یاد نمیکرد و اگر هم با دیدگاه و برداشت کسی همداستان نبود، انتقاد خود را نه با تندی و تیزی، بلکه با گونهای طنز ظریف و پوشیده که برای شاگردان و دوستانش شناخته و آشنا بود، بی نام بردن از او، بیان میداشت. برای نمونه، دربارهی کسانی که در ایرانستایی کار را به زیادهگویی و رویکردی پرستشگونه کشانده بودند و ریشه و بنیاد همهی واژگان زبان عربی را در زبانهای ایرانی میجستند و برای مثال، واژهی «اُم» را قلبشده یا وارونهی «ما» (ساخت کوتاه «مادر») میشمردند، میگفت: «آخر یکی نیست بپرسد که این عربِ مادرمرده، پیش از اینکه تنهاش به تنهی ایرانی بخورد، برای مادری که در دامانش پرورده شده بوده نامی نداشت؟!»
حتی زمانی که یکی از سخنگویانِ مشهور مجلسهای عامهپسند، با واژگانی تند و دشنامآلود و به نام، از استاد یاد کرده و او را متهم به آوازهگری برای کیش زرتشتی در میان جوانان و دانشجویان نموده و گروهی را به ضدِّ وی برانگیخته بود تا بلکه بتوانند درسهای استاد در دانشگاه را به تعطیل بکشانند، بی آنکه نامی از شخصِ آن دشنامگو بر زبان آورد، تنها به این بسنده میکرد که عنوان صنفی او را همراه با صفت «هرزه» یادآور شود.
استاد، گاه در میانهی سخن و به مناسبتی که پیش میآمد، یادماندههایی از دیدهها و شنیدهها و آزمونها و برخوردهای گذشتهی خود را بازمیگفت که همه، بهویژه هنگامی که چاشنی طنز داشت، دلپذیر و شنیدنی بود. از آن میان، دوسه مورد را که به یادم مانده است، نمونهوار در اینجا بازمیآورم:
یک. در سال ۱۳۱۳ خورشیدی (۱۹۳۴ میلادی) کنگره و جشن هزارهی فردوسی با شرکت شمار زیادی از دانشوران ایرانی و ایرانشناسان یا فرهیختگانی از سرزمینهای دیگر در تهران و توس برگزار گردید. از جمله فراخواندگانِ جُزایرانی به آن آیین، یکی هم رابیندرانات تاگور، شاعر نامدار بنگالی، بود. استاد – چنانکه پیشتر در همین گفتار اشاره رفت – با وی پیشینهی آشنایی و دوستی داشت و در تهران نیز برای دیدارهای شخصی او، همراه و راهنما و ترجمانش بود. به گفتهی پورداود، روزی تاگور ابراز علاقه کرده بود که با کسی از عالمان دینی ایران دیداری داشته باشد و پرسوجوهایی در مورد دیدگاههای او بکند. برای این کار، آیتالله شریعت سنگلجی، روحانی مشهورِ آن زمان، در نظر گرفته شده بود و استاد همراه با شاعر میهمان به دیدارش رفته بودند. در ضمنِ سخن گفتن آن دو، شریعت پرسیده بود: «به نظر حضرتعالی، کدام یک از هفتاد و دو ملت آمرزیده و رستگار میشوند؟» تاگور پاسخ داده بود: «من شاعرم، عاشقم. از دیدگاه من همه رستگار خواهند شد.» امّا شریعت دست برنداشته و بازپرسیده بود که: «مَعَ ذلک، بفرمایید که کدام یک رستگارتر خواهند بود.» استاد میگفت: «من دیگر حیران مانده بودم که این تکرار اصرارآمیزِ پرسشِ شریعت و این مَعَ ذلکِ او را چگونه برای تاگور ترجمه کنم!»
دو. در همان زمان، باز تاگور گفته بود که مایل است به یکی از نشستهای ادبی تهران برود و با شاعران و نویسندگان آشنا شود. قرار بر این گذاشته بودند که شبی شاعرِ میهمان را به یکی از انجمنهای ادبی تهران ببرند و چنین کرده بودند. به گفتهی استاد، عضوهای انجمنْ خود را برای پذیرهی شاعر بنگالی آماده کرده بودند و هنگام ورود میهمان، یکی از آنان برای خوشامدگویی به پیشباز وی رفته و سرودهای از خود را برخوانده بود:
«خوش و خوب آمدی رابیندرانات / نظیرت نیست در مازندرانات /…»
سه. وقتی، از استاد خواسته شده بود که در دانشکدهی حقوق، درسی را با عنوانِ «حقوق در ایران باستان» برعهده بگیرد. استاد میگفت: «این درس را پذیرفتم. در نشستهای درس شمارِ نهچندان زیادی دانشجو حاضر میشدند و من هم کارم را میکردم تا روز آزمون رسید. به تالاری که برای این کار تعیین شده بود رفتم و با شگفتی دیدم که گروهی با چندین برابرِ شمار آنان که در نشستهای درس حاضر میشدند، بر صندلیها نشسته و منتظر آزموناند. به سراغ یکیشان که هرگز ندیده بودمش رفتم و گفتم: آقا، من شما را ندیدهام و به جا نمیآورم. سر برآورد و گفت: اختیار دارید استاد! من ارادتِ غایبانه دارم!»
* * *
پورداود نشستهای درسش را یک مجلس خطابه و سخنوری خشک با ردیف کردنِ زنجیرهای از واژگان و عبارتهای ناشناخته و شگفتیانگیز برای افسون کردن ذهن دانشجو نمیانگاشت، بلکه آنها را کانون مهر پدر و فرزندان و حلقهی اُنسی خانوادهگونه میشمرد و با چنان آرامش و گرمی و طنین و شکوهی سخن میگفت که ذهن و ضمیر دانشجو –هر اندازه هم که تهی بود– با نهادِ وی همسو میشد و به گونهای اینهمانی میرسید و نیازی به پرسش نمییافت. گویی استاد، پرسشهای دانشجویان را ناشنیده درمییافت و با فرایند گفتار خویش درمیآمیخت. زیادهگویی نیست اگر بگویم که شیوهی درس دادن او یگانه و تافتهی جدابافته بود، گمان نمیبرم که هیچیک از حاضرْبودگان در نشستهای درسی او سخن مرا از سرِ شیفتگی و ارادت بشمارد.
استاد در برخورد با دانشجویانش همه را پدرانه و مشفقانه به یک چشم میدید، اما در همان حال، نسبت به دختران دانشجو مهر و رویکردی ویژه داشت و از اینکه دختران میهنش توانستهاند تا فرازْجای دانش و پژوهش پر بکشند و همدوش با برادرانشان در آیندهسازی میهن انباز گردند، بهراستی احساس شور و غرور میکرد و گل از گلش میشکفت و هیچگاه چنین نگرشی را پنهان نمیداشت.
در هنگام رویآوری به متنهای باستانی نیز، آگاهانه بر شایستگیهای زنان نامدار در گسترههای گوناگون زندگی و فرهنگ تأکید میورزید. گویی دانسته، میخواست به دخترانِ امروز گوشزد کند که آنان میراثداران چنان فرهنگ شکوهمندی هستند که باید آن را نیک بشناسند و ارج بگزارند و رهروان همان راه فرخنده باشند. برای نمونه، پایگاه والای زنان در کنار مردان را از دیدگاه زرتشتِ گاهانسرای با چه مایه از سرافرازی به وصف درمیآورد و میستود تا شنوندگانش بدانند که این بحث برابری حقهای زنان و مردان برای ایرانیان، امروزینه نیست و هزارهها پیشینه و پشتوانه دارد.
هنگامی که از زنان شکوهمند شاهنامه سخن به میان میکشید، دیگر یکپارچه فرّ و فروغِ حماسه میشد. رزم دلاورانهی گُردآفرید با سهراب را که به وصف درمیآورد، در هنگام رسیدن به فرازْجایِ روایت، دیگر این صدای ابراهیم پورداود نبود که شنیده میشد، بلکه بانگ خداوندگار حماسه، ابوالقاسم فردوسی، بود که از فراسوی سدهها به گوش میرسید:
… بدانست سهراب کو دخترست / سر و مویِ او از درِ افسرست/ شگفت آمدش؛ گفت: از ایران سپاه / چنین دختر آید به آوردگاه / سُوارانِ جنگی به روز نبرد / همانا به ابر اندر آرند گَرد / [زنانْشان چنیناند ایرانیان / چگونهند گُردان به گُرزِ گران؟]
پورداود در نامگذاری کتابهایش نیز همین رویکرد آزادمنشانه و مهرآمیز و یکسان به دختران و پسران را داشت. او دفتر شعرهایش را به نام تنها فرزندش، پوراندختنامه نامید و دو مجموعهی بسیار ارزشمند از گفتارهایش را به نامهای نبیرگانش، با عنوانهای هُرمَزدنامه و اَناهیتا نشر داد.
گرامی باد نام و یاد و دستاورد گرانمایهی استاد ابراهیم پورداود؛ نیکاندیش، نیکگفتار و نیککردارِ بنیادگذارِ دانشِ گاهانشناسی و اوستاپژوهی نوین در ایران. هرچه باشکوهتر باد نام و یاد او! رهرو پویا و پایدار راه آزادگی و ایراندوستی او باشیم و دیگران را نیز به این راه زرّین و خجسته فراخوانیم. ایدون باد! ایدونتر باد!