جلیل دوستخواه: جای بسی دریغ است که از زندگی شخصی حکیم ابوالقاسم فردوسی، سرایندهی شاهنامه و آفریدگار ساختارِ کنونی حماسهی ملّیِ ایران، که اکنون افزون بر یک هزاره از روزگارِ او میگذرد، آگاهیهای فراگیر و روشنگر و رهنمونی نداریم. تنها از راه باریکبینی در پارهای از رویکردها و اشارههای برخی از همروزگارانش و یا نزدیکان به دورهی او و نیز آنچه خود وی در میانْپیوستهای داستانهای سرودهاش در بیان حال و دردِ دل و نمایش چگونگی گذران زندگی خویش آورده است، میتوانیم چهرهای نهچندان دقیق از وی و نموداری نارسا از زندگینامهاش را در ذهن خود بازسازیم.
بیشتر آنچه تاریخنگاران و تذکرهنویسان سدههای پس از فردوسی دربارهی زندگی او و پیوندهای وی با همروزگارانش نوشتهاند، پایه و بنیاد پژوهشی درست و استواری ندارد و از گونهی افسانهپردازیهاییست که نمونههای فراوانی از آنها را در سرتاسر تاریخ فرهنگ و ادب ما دربارهی بزرگان و نامآوران میتوان یافت. انبوه این افسانهها با شرح حال راستین و پذیرفتنی شاعر، دیگرگونگی و فاصلهی بسیار دارد.
امروزه نیز، با همهی کوششهای فردوسیشناسان و شاهنامهپژوهان و روشمندی نسبی جُستارها و بررسیهاشان، به سبب در دست نبودن خاستگاهها و پشتوانههای بسنده، رسیدن به برایندی سزاوار در این راستا کاریست بس دشوار. هم از این روست که بیشتر پژوهندگان، بهحق، بر این باورند که در این زمینه باید سخت باپروا و احتیاط سخن گفت و از هرگونه خیالپردازی پرهیخت. (١)
آنچه امروز میدانیم، و کموبیش بررسیده و پژوهیده و پذیرفتنیست، این است که فردوسی در یکی از سالهای دههی دوم سدهی چهارم هجری خورشیدی در خانوادهای «دهقان» (۲) در روستای «پاژ» (/پاز/باز/فاز) از بخش تابَران (/ طابَران/ طَبَران) شهر «توس» زاده شد. از اشارههای خود شاعر و نوشتههای کسانی چون نظامی عروضی (۳) برمیآید که خانوادهی فردوسی، همچون دیگر خاندانهای دهقان در آن زمان، دارای ثروت و مکنت و آب و زمین کشاورزی بوده و میتوانستهاند از راه درآمد زمینهای خود در آسودگی و کامروایی نسبی به سر برند.
از چگونگی آموزش و پرورش و بالندگی اندیشگی و فرهنگی فردوسی در روزگار کودکی و جوانی هیچگونه آگاهی به ما نرسیده است، امّا با رویکرد به بازتاب اندیشه، خردورزی، هنر، فرهنگ و زبانآوری والای شاعر در آفرینش اثرِ یگانه و شگرفی همچون شاهنامه و با به دیده گرفتن این آگاهی که در آن روزگار، کار آموزش و پرورش بیشتر در خانوادههای توانگر و در آن میان دهقانان – که پاسداران نهادهای فرهنگی ایران بودند – رواج داشت، میتوانیم بدین برایندِ منطقی و باورکردنی برسیم که دوران کودکی و جوانی چنین بزرگمردی در چنان خانوادهی گشادهدست و بهروز و فضای فرهنگپروری، به بیهودگی نگذشته و او با رهنمونی استادان و پرورشگرانی فرهیخته و دلسوز به کار آموزش و پرورش فرهنگی و ادبی و هنری سرگرم بوده است. هنگامی که در سال ۳۵۹ ه.خ دقیقی، سرایندهی هزار بیتِ گُشتاسْپنامه، در رویدادی کشته شد، فردوسی سی و نه یا چهل سال داشت و بیگمان تا آن زمان آزمونهایی را در کار حماسهسرایی و ساختار هنری بخشیدن به روایتهای پهلوانی دیرینه از سر گذرانده و به احتمال زیاد، نخستین نگارش برخی از داستانها را به پایان رسانده بود. (۴) او با دریافت ویژگیها و تنشهای زمانه، ضرورت تدوین بیدرنگ حماسهی ملّی و احرازِ هویت قومی و فرهنگی و زبانی ایرانیان را به خوبی احساس میکرد و تشخیص میداد و توانایی لازم برای بر دوش گرفتن بار امانتی چنین بزرگ و سنگین را در خود میدید. از این رو، کار ناتمامماندهی شاعر پیشگامِ خود را بر دست گرفت و این راه دشوار و سنگلاخ را تا پایان پیمود و بار را به شایستگی به منزل رساند.(۵)
به هر روی، آشکارست و نیاز به تأکید چندانی هم ندارد که در چنان حالوهوا و موقعیتی، مردی اندکمایه و نافرهیخته نمیتوانست پای در چنین میدانی بگذارد و کاری تا بدین پایه خطیر و شگرف را بر عهده بگیرد. یگانهمردی در اوجِ پختگی اندیشه و آراسته به همهی ارزشهای فرهنگی و هنری و زبانی و بیانی بایسته بود تا بتواند شهسوار چابک و تیزتک این میدان شود و به زودی چشمانِ جهانی را به خود خیره سازد. فردوسی چنین نادرهمردی بود و در گسترهی کارِ خود نشان داد که بهراستی سزاوارِ به سرانجام رساندن چنین کار سترگی بوده است.
از آن پس، همهی زندگی فردوسی در مدت سی تا سی و پنج سال، یکسره در کار عظیم سرودن شاهنامه و سامان و ساختاری یکپارچه بخشیدن به یادمانهای پراکندهی پهلوانی ایرانیان در هزارههای سپریشده گذشت و او این مهم را در دهههای پایانی سدهی چهارم هجری خورشیدی (دهههای یکم و دوم سدهی یازدهم میلادی) به پایان رساند و تا سال ۳۹۹ یا ۴۰۴ ه. خ، که بر پایهی گزارشهای گوناگون، سال خاموشی اوست، به بازنگری و ویرایشِ شاهکار جاودان خویش سرگرم بود.
چُنین است آگاهیهای بهنسبت درست و پذیرفتنی که به قرینهی پارهای از اشارههای خود شاعر در دیباچه و جاهایی از متن شاهنامه و نیز از راه یادکردهای پراکندهی دیگران، از زندگی حماسهسرای بزرگ ایران به دست آمده است. اما بیگمان هرکس که با شاهنامه انس و الفتی داشته باشد و چهرههای شهریاران و پهلوانان این حماسه را بشناسد و آوردگاههای بزرگ و لشکرکشیهای پردامنه و جنگهای خونین انبوه سپاهیان و رزمآوران و نبردهای سهمگین تنبهتن دِلیرمردان و بزمها و شادخواریها و مهرورزیهای زنان و مردان و گسترهها و تنگناهای گوناگون و پیچوتابها و رنجوشکنجهای روان آدمیان را در بازآفرینیها و وصفهای گاه شورانگیز و گاه اندوهبار شاعر از برابر چشم بگذراند، چهرهی راستین و فروزههای روانِ شکوهمند فردوسی را نیز تواند دید و شناخت؛ چراکه او عمری با جان و دلِ شیفته و شورمند خود، زندگی پرتبوتاب یکایک زنان و مردان شاهنامه را زیسته و در فرازهای شکوه و پیروزی و شادمانگی با دهان و روان همهی آنان خندیده و در هنگامههای ناکامی و شکست و سوگواری، با چشم و دلِ تکتک آنها گریسته و در همهی رزمها و بزمها، همدوش رزمآوران و همنشین و همنوشِ بزمآرایان و نوشخواران بوده است.
از این دیدگاه، شاهنامه نه تنها آیینهی تمامنمای همهی فروزههای اندیشگی و فرهنگی و آرمانهای والای انسانی ایرانیان در درازنای هزارههاست، بلکه زندگینامهی درخشان و گویای سرایندهی آن نیز به شمار میآید. بهراستی، کسی که چنین جام جهانْنمای رازگشایی را به دست ایرانیان و جهانیان داده است، چه نیازی به فلان تذکرهنویس یا بهمان خیالباف و افسانهپرداز دارد که آسمان و ریسمان را به هم ببافد تا به پندارِ خود «شرح احوال و آثار» شاعر را از کیسهی مارگیری یا جعبهی جادویی خویش بیرون آورد؟!
امّا گذشته از چشمانداز گسترده و دلپذیری که شاهنامه از زندگی آفریدگارش به خواننده و پژوهندهی ژرفنگر نشان میدهد، شناخت زمان زندگی فردوسی از راه بررسی پارهای از دادههای پراکندهی تاریخی نیز میتواند پردهی رازگونگی را تا اندازهای از برابر چهرهی حماسهسرای بزرگِ میهن ما به کنار زند و پایگاه ویژهی او را نمایانتر کند.
میدانیم که ایرانیان در چند سدهی نخستِ پس از تازش و ایرانگشایی تازیان، هم در بخشهای گوناگون ایرانزمین و هم در میان قبیلهها و طایفههای عرب و در پایگاههای فرمانروایی فرستادگان و گماشتگان خلیفگان و حتی در خودِ دستگاه خلافت کوششهای گستردهای برای بازپس گرفتن آزادی و سروری و سالاری قومی خود میورزیدند که گاه رنگوروی آرام اندیشگی و فرهنگی داشت و زمانی چهرهی خشنِ ستیزه و جنگ به خود میگرفت.
در درازنای این سدههای پرآشوب و گیرودار، چیرگیجویانِ بیگانه همواره میکوشیدند تا ایرانیان را به هر وسیلهای سر بکوبند و در زمینههای گوناگون اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی فرمانبردار خویش کنند و فرصت هرگونه آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن و پویایی و پیشرفت و بالیدن را از آنان بازگیرند. از کشتار روزبه، پسر دادویه (مشهور به ابنِ مُقَفّع)، ابوسَلَمِهی خَلاّل، ابومسلم خراسانی و دیگر بزرگان گرفته تا به خون کشیدنِ جنبش و خیزش بزرگِ بابک خرمدین و بندی کردن و شکنجه و کشتار برمکیان ایرانیتبار و دیگران، همه نشانههای کشمکش و ناسازگاری ژرفی در میان مردم ایران و فرمانروایان عرب بود.
از واپسین سالهای سدهی سوم بدین سو، بهرغم دستگاه خلافت، رفتهرفته کوششهایی برای بنیادگذاری امیرنشینها و فرمانرواییهای محلی در گوشهوکنار ایران به کار آمد و پارهای از کنشهای اجتماعی و فرهنگی این فرمانرواییها، از جمله برپایی جنبش فارسینویسی در دستگاههای دیوانی و ترجمهی کتابها و رسالههای گوناگون و حتی تفسیرهای قرآن از عربی به فارسی دری، به شدّت مایهی نگرانی و دلواپسی دستگاه خلافت شد و با بهکارگیری ترفندهای گوناگون و نفوذ گماشتگان خود، کوشیدند تا مانع از گسترش دامنهی این جنبش شوند و آب رفته را به جوی بازگردانند و گاه در این راستا به کامیابیهایی نیز دست یافتند، اما جوّ و حالوهوای زمانه، درمجموع، به سود بازدارندگان نبود و بیداری و پویایی فزایندهی ایرانیان میرفت تا به چیرگی زورگویانه و ستمگرانهی بیگانگان بر میهن کهنسال ایشان پایان بخشد و کیستی ازدسترفته را به مردم این سرزمین آسیبدیده بازگرداند.
در چنین وضعیتی بود که گروهی از ترکتباران در منطقهی فرازرود (۶) به سوی قدرت خزیدند و سپس حکومت غزنویان با تأیید مستقیم دستگاه خلافت بغداد (که برای مهارکردن جنبش رهاییخواهانهی ایرانیان نیاز به بازویی نیرومند داشت) به دست سبکتگین بنیاد نهاده شد و او و پسرش محمود، در دوران فرمانرواییشان، امیرنشینها و فرمانرواییهای محلّی ایرانزمین را (که هرکدام یک کانون زبان فارسی دری و فرهنگ ایرانی بود)، یکی پس از دیگری از میان برداشتند. (۷)
محمود که خود را «سلطان» و «سلطانِ غازی» میخواند و القادر باللّه، خلیفهی عبّاسی، لقب «یمینالدّوله» (۸) بدو داده بود، با چیرگی قهرآمیز بر بخشهای بزرگی از سرزمینهای ایرانی و کشورهای همسایه، حکومتی نیرومند و توانا و مستقلنما با دربار و دستگاهی پُرحشمت و شکوه و دارای زرقوبرقی خیرهکننده تشکیل داد که اگر نه فرمانبردار، همکار تمامعیار خلافت عبّاسیان بود و قدرت رو به زوال آن را، که هم از سوی ایرانیان خواهان آزادی و استقلال و هم از جانب دستگاه خلافت رقیب فاطمی مصر و مردمان و فرمانروایان محلی دیگر سرزمینهای زیر سلطه تهدید میشد، پاس میداشت. (۹)
در هنگامهی لشکرکشیهای محمود به گوشهوکنار ایرانزمین، بسیاری از اندیشهوران و دانشمندان بزرگ که در حوزههای فرمانروایی محلی به کارهای علمی و فرهنگی خویش سرگرم بودند، یا مانند ابوسهل مسیحی از میان رفتند یا همچون ابوعلی سینا به بیرون از قلمرو محمود پناه بردند و یا مثل ابوریحان بیرونی گرفتار وی شدند و تا پایان عمر در دستگاه ظاهرساز و پرهیاهو، امّا بیریشه و بنیاد فرهنگی، وی به سختی دوام آوردند. (١٠)
تسلّط محمود مبارزه با آسانگیری و رواداری مذهبی و فلسفی را، که از آخرین سالهای فرمانروایی سامانیان به دست برخی از کارگزاران خشکمغز و جزمباور دستگاه خلافت آغاز شده بود، دامنهی بسیار گسترده و هولانگیزی بخشید. در این دوران دستهدسته مردم اندیشهور و پژوهنده و فرهنگی و اهل گفتمان علمی و فلسفی را به نام «قرمطی» به سیاهچالها میانداختند و شکنجه میکردند و گاه به فجیعترین وضعی میکشتند؛ چنانکه در حملهی محمود به شهر ری، دویست تن از اینگونه مردم را بر دار کشیدند و پیکرهاشان را با آتش زدن کتابهای آنان در زیر دارها سوزاندند! (۱۱)
سلطان محمود در لشکرکشیهای چندینگانهی خود به هندوستان، به کشتارهای همگانی عظیم و تباهکاریهای فاجعهآمیزی در آن سرزمین دست زد و ثروت افسانهای و هنگفتی از آنجا به یغما برد. در ایران نیز میرفت تا با کشتار و جنایت و بازداریهای اندیشهکش، کوششهای چهارصدسالهی ایرانیان و دستاوردِ آنهمه خونِ بیگناه بر زمین ریخته را بر باد دهد و از این سرزمین، گورستانی آرام با مردگانی زندهنما بسازد، بی هیچگونه کیستی و تاریخ و فرهنگ و استوره و حماسه و زبانی که جز به میلِ امیرالمومنین بغدادنشین و فرمان جابرانهی یمینالدّولهی غزنیننشین او رفتار نکنند! (١۲)
فردوسی فرزند هوشیار و دردمند چنین روزگار هراسآوری و وجدانِ بیدار و بیقرار چنین زمانهی پرآشوبی بود. او از همان اوان جوانی نگرانِ سرنوشت قوم و فرهنگ مردم زادبوم خویش و شاهدِ عینی بسیاری از کشمکشها و آشفتگیها بود و با چشمان تیزبین و دورنگر خود، از یک سو گذشتهی پرفرازونشیب میهن و دستاورد رنج و شکنج ایرانیان را در پسِ پشت میدید و از سوی دیگر، دورنمای تاریک آیندهی ایران و فضای زهرآگینِ خشکاندیشی و جزمباوری و یکسونگری و فرهنگستیزی را در افق روبهرو مینگریست و در جستوجوی راهی به بیرون از دیار تاریکی بود.
دهقانزادهی فرزانهی توس در این هنگامه، سه راه در پیشِ رو داشت:
ــ یکم آنکه در گوشهی روستای خود به آب و مِلک خانوادگی دل خوش کند و بایستههای عیشونوش و «خور و خواب و جهل و شهوت» را فراهم آورد و با قدرتمندان و باجگیرانِ زمانه هم به گونهای کنار آید و بدین سان عمری را در باطلماندگی، به هیچوپوچ سپریکند و کاری به کار گذشته و اکنون و آیندهی ایران و تاریخ و زبان و فرهنگ قوم و میهن خود نداشته باشد.
ــ دوم آنکه همچون فرخیها و عنصریها به خدمت خودکامگان درآید و کنشهای دژمنشانه و انسانستیزانهی آنان را بستاید و در برابرِ دارهای شعلهوری که پیکرهای آزادگان و اندیشهوران بر سرِ آنها میسوزد، در مدح سلطان دیوخوی مردمستیز بانگ برآورد که: «… دار فرو بردی باری دویست / گفتی کین درخورِ خوی شماست / هرکه ازیشان به هوا کار کرد/ بر سرِ چوبی خشک اندر هواست …» (١۳)
ــ سوم آنکه شاهینوار بر چَکاد اندیشه و فرهنگ قوم خویش به پرواز درآید و با چشمانِ همهی دردمندان، گذشته و اکنون و آیندهی میهن را بنگرد و خروشان از غرور آزادگی و سرشار از شور زندگی و بهروزی و شکوفان از خردورزی و مهربانی، حماسهی بزرگ ملی را بسراید و مردهریگِ ارجمند نیاکان را به آیندگان بسپارد.
فردوسی، هوشمندانه و آگاهانه، راه سوم (دشوارترین و تابسوزترین راه) را برگزید. او بهراستی سیمرغ بلندپرواز کوهسار حماسه بود و پژواک سرود شکوهمند او، پس از هزار سال، هنوز همچون یک سمفونی عظیم تاروپودِ جانِ آدمیان را به لرزه درمیآورد.
در گزارش رویدادهای زندگی فردوسی و پیوندهای او با همروزگارانش، چگونگی رابطهی فرضی او با محمود و دربارش، بیش از هر چیز دیگری بحثانگیز بوده و هنوز هم به هیچ برایند روشنگر و پذیرفتنی نرسیده است. آنچه تذکرهنویسان قدیم و پارهای از همعصران ما دربارهی گونهای پیوستگی یا وابستگی شاعر به دربار سلطان غزنه نوشتهاند، از دیدگاه پژوهشِ دانشگاهی امروزین، ارزش انتقادی ندارد و از نظر دریافت فضا و ساختار شاهنامه و گوهر اندیشه و هنرِ فردوسی و پایگاه اجتماعی و فرهنگی او نیز باریکبینی و ذوق و ظرافتی در آنها به چشم نمیخورد. گزارش پندارها و افسانههای پیشینیان در این زمینه در بسیاری از کتابهای قدیم آمده است و برخی از شاهنامهپژوهان روزگار ما نیز آنها را، بی هیچگونه بررسی و تحلیلِ انتقادی، در نوشتههای خود نقل کردهاند و اگر هم در پایه و بنیاد داشتن افسانهها شکی ورزیده باشند، در درستیِ اصل روایت پیوند فردوسی با دربار غزنه و اصیل بودنِ ستایشنامههای ویژهی محمود (که در همهی دستنوشتهای شاهنامه نگاشته شده است) کمترین تردیدی به خود راه ندادهاند! شگفت اینکه برخی از پژوهندگان باختری نیز از افسون این افسانهها برکنار نمانده و در نگارش زندگینامهی شاعر، آنها را دستمایهی کار خود قرار داده و حتی «هجونامه»ی آشکارا ساختگی و بههمبافته را نیز از فردوسی شمردهاند! (١۴)
در اینجا نیازی به بازآوردن افسانهها نمیبینم و چنین میانگارم که خوانندهی این گفتار آنها را خوانده است یا در دسترس دارد و میتواند بخواند. (١۵) پس تنها با اشاره به نکتههایی از آنها به تحلیل و نقدشان میپردازم. محور همهی افسانهها چگونگی پیوند انگاشته میان فردوسی و محمود و دربار او و نیز مدیحههای موجود برای محمود در دستنوشتهای شاهنامه است. بر این پایه، از شاخ و برگ افسانهها درمیگذرم و یکسره به سراغ همین محور میروم.
١) کسانی نوشتهاند که شاعر پس از آماده کردن دستنوشت دوم و کامل شاهنامه در واپسین دههی زندگی خود، آن را به نام محمود کرد و مدیحههای او را بر دیباچه و جاهایی در میانهی بخشهای کتاب افزود و آن را با خود به غزنه برد و یا بدانجا فرستاد. (١۶)
ــ میپرسم که کدام سند تاریخی معتبری رفتن فردوسی به غزنه و یا فرستادن شاهنامه بدانجا را تأیید میکند و اگر شاعر میخواست این کار را بکند، چرا در همان اوانِ اقتدار محمود نکرد و بسیار دیرهنگام، در واپسین روزهای پیری، بدین کار دست زد؟
۲) هرگاه بخواهیم این برداشت پارهای از پژوهندگان را بپذیریم که شاعر در روزگار پیری و تهیدستی ناچار شده بوده است بدین کار دست بزند، باز هم این پرسش اصلی بیپاسخ میماند که ناسازگاری و تناقض آشکار میان مدیحههای افزوده بر شاهنامه با گوهر و سرشت این حماسه از یکسو و تقابل چشمگیر آنها با برخی از کنایههای رساتر و روشنتر از آشکارهگویی خود شاعر در نکوهش منش و کنش محمود در متن کتاب را از سوی دیگر چگونه میتوان توجیه کرد؟
آیا باورکردنی و پذیرفتنی است که نکوهندهی دُژمنشی و آزکامگی و بیدادگری ضحاکها، سلمها، تورها، افراسیابها، کاووسها و گشتاسپها، همان ستایندهی محمود در روزگار خویش باشد و از جبارِ قهارِ آزادهکش و کتابسوزی انتظار داشته باشد که شاهنامه را بخواند یا بشنود و پیام انسانی و درونمایهی فرهنگی آن را دریابد؟
آیا فردوسیِ ساخته و پرداختهی افسانهسازان، میتواند همان فردوسی راستینی باشد که به کالبد کاوهی آهنگر در میان بارگاه بیداد ضحاک آدمیخوار همچون شیری غُرّان میخروشد و «مَحضَرِ» دروغین دادگریِ آن پتیارهی اهریمنی را برمیدرد و زیر پا له میکند و به سرداری مردمِ دادخواه، درفشِ شورش بر دوش میگیرد و طومار هزارهی سیاه بیداد و کشتار و تباهی را درمینوردد؟ آیا هموست که در پیکر رستم، قامت بلند آزادگی و سرفرازی ایرانی میشود و همچون آتشفشانی از خشم بر دژمنشی و بیداد کاووسها و گشتاسپها میخروشد و دست به بند و تن به بندگی و خواری نمیدهد؟ بهراستی، آیا این همان فردوسی است که به تن بزرگمرد و سالاری چون پیرانِ ویسه، در دشوارترین هنگامهها و هولناکترین کارزارها، همواره در پایگاه والای پهلوانی و آشتیجویی و مهرورزی خود پایدار میماند و سرانجام نیز با پذیرش مرگ برگزیدهی انسانی والا و پهلوانی بیهمتا، نام بلند خود را به ننگ زنهارخواهی و عافیتجویی نمیآلاید؟ (١۷)
آیا سازندهی مدیحهها و پردازندهی «هجونامه» میتواند همان فردوسیای باشد که شهریار آرمانی حماسهاش، کیخسرو، در پاسخ به وعدهی «گنج و تخت و کلاه» از سوی افراسیاب، میگوید: «بدان خواسته نیست ما را نیاز/ که از جَور و بیدادی آید فراز»؟ (١۸) و مگر فردوسی از بیداد محمود و فراهم آمدن ثروت او از راه چپاول داراییهای مردم آگاهی نداشت و یا در پرهیز از چنین «لقمهی شُبهه»ای، از «قاضی شهر بُست» که دست به «زر» بهاصطلاح «حلالِ» فرستادهی مسعود پسرِ محمود نیالود، پایگاهی فروتر داشت؟ (١۹)
بیشتر شاهنامهپژوهان، در برابر همهی این شکورزیها و چون و چراها، بودنِ مدیحههای محمود در همهی دستنوشتهای یافتهی شاهنامه را حجتی کامل و برهانی قاطع بر اصیل بودن آنها میشمارند و بحث دربارهی درستی انتساب آنها به فردوسی را مانند چونوچرا درباره ی نسبت داشتن کل شاهنامه بدو لغو و زاید میدانند. اما اگرچه این دلیل، به تعبیر حقوق دانان، «مَحکمهپسند» مینماید، آزمون و پژوهش نشان داده است که همواره و در همهجا درست درنمیآید. (۲٠) به دیگر سخن، هرگاه رهنمودها و قرینههای دیگری نارسایی و نااستواری بنیادین برهان را نشان ندهند، میتوان آن را سندی برای اثبات درستی نگاشتِ هریک از بیتها یا بخشهای شاهنامه که در همهی دستنوشتها آمده است، به شمار آورد و میدانیم که در عمل چنین نیست.
نگارندهی این گفتار بر آن نیست تا به دلیل دلبستگی ژرف خود به شاهنامه، از سرایندهی آن یک ابرمرد یا بت بسازد و پیچوتابهای احتمالی در زندگی هر آدمیزادهای را در کار او یکسره انکار کند، امّا بر این باورست که در پرداختن به زندگینامهی فردوسی، پُرسمانِ درستی یا نادرستیِ پیوند او با محمود و دربارش و اصیل یا نااصیل بودن مدیحههای محمود در دستنوشتهای شاهنامه، تاکنون به طور جدی به بحث و کاوِش گذاشته نشده یا، بهتر بگویم، کسی ضرورت و اهمیت آن را درنیافته است.
هرگاه در پی جستار و پژوهشی دامنهدار و فراگیر و با رهنمودهایی روشن و پذیرفتنی به اثبات برسد که فردوسی نوعی پیوند با دربار غزنه داشته و ستایشنامههای محمود در دستنوشتهای برجاماندهی شاهنامه بهراستی سرودهی شخص اوست و در وضعیت خاصی آنها را بر حماسهی خود افزوده است، البته به احتجاج در این زمینه پایان داده خواهد شد و چنان اثباتی ناگزیر کار شاعر را به گونهای واقعبینانه و در چهارچوبی تاریخی توجیه خواهد کرد و دیگر هیچ جای چونوچرایی نخواهد ماند. امّا امروز که چنین امری تحقق نیافته است و برعکس، نشانهها و دلیلهای فراوان خلاف آن، ذهنِ هر خواننده و پژوهندهای را به چونوچرا وامیدارد، پرسیدنی است که هرگاه کردار شاعر در برخورد و پیوند او با همروزگارانش، سازگار و همخوان با گفتار بلند و شکوهمند و آزادهوار او نباشد، آیا اندرز حکمتآمیز او: «دوصد گفته چون نیم کردار نیست»، طعنهی تلخی به کار خود او شمرده نمیشود و یا گفتهی دیگرش: «… سخنها به کردارِ بازی بود!»، ریشخندی بر عمری سخنوری فرهیختهی او به شمار نمیآید؟ من، که جلیل دوستخواه اصفهانیام، بر این باورم که چنین شبهههایی در کارِ خداوندگارِ حماسهی ملی ایران راهی ندارد و یگانگی و استواری گفتار و کردار او در سرتاسر شاهنامه و در همهی زندگی پُررنجوشکنج، امّا برومند وی، جای هیچگونه طعنه و ریشخندی باقی نگذاشته است و به گفتهی خود او: «به من بر، بر این جای پَیغاره نیست!» (۲١)
در پایان این گفتار، تنها به دو نکتهی دیگر اشاره میکنم و میگذرم. یکی اینکه تاریخ رونویسی کهنترین دستنوشتِ یافتهی شاهنامه (نسخهی موزهی فلورانس) ۶۱۴ ه. ق، یعنی دویست سال پس از خاموشی شاعر، است. پس نمیتوان احتمال دستبرد رونویسان یا دارندگانِ این دستنوشت و دستنوشتِ مادر و زنجیرهدستنوشتهای پیوسته به دستنوشت سراینده را یکسره نادیده گرفت و هرچه را که در آن هست، به صرف کهنترین بودنِ آن در میانِ دستنوشتهای بازیافته، درست و اصیل و سرودهی بیچونوچرای خودِ شاعر دانست. بر این پایه، ناگزیر تا زمانی که دستنوشت یا دستنوشتهای کهنتری را بازیابیم (که البته امکانِ آن بسیار ناچیزست)، باید برای شناخت درست هر بیت و هر بخش از متن، به سنجههای گوناگونِ ساختارشناختی در کلّ حماسه و پیوند انداموارِ جزءبهجزء آن و دیگر قرینهها و رهنمودها روی آوریم و بسیار سختگیرانه و باپروا رفتار کنیم.
دیگر اینکه برای راهیابی به رازوارههای زندگی شاعر، بیش از پیش به پژوهش در نوشتهها و سرودههای همروزگاران و نزدیکانِ به دوران او (و همانا نه خیالبافیها و قصهپردازیها) اهتمام بورزیم تا بلکه بتوانیم سرنخ تازهای برای گشودن این کلاف سردرگم و دستیابی به مقصود بیابیم. از میانِ نامدارانِ همروزگار با فردوسی، اشاره میکنم به حکیم ناصرِ خُسروِ قبادیانی، اندیشهور و چکامهپرداز (۳۹۴ – ۴۸١ ه. ق.) که دوران کودکی و اوانِ جوانیِ او با سالهایِ پیری فردوسی برابر بوده است. وی در چکامهی بلندآوازهاش با مَطلع: «نکوهش مکن چرخِ نیلوفری را…» به نقدِ تند و سرزنشآمیزی از عُنصری ستایشگرِ محمود میپردازد و خشمگینانه بر او بانگ میزند که:
«… به علم و به گوهر کنی مِدحَت آن را / که مایهست مَر جهل و بدگوهری را
به نظم اندر آری دروغ و طمع را / دروغ است سرمایه مر کافری را
پسندهست با زهد عمار و بوذر / کند مدحِ محمود، مر عنصری را؟» (۲۲)
اما همین ناصرِ خُسرو هیچ اشارهای به مدیحهسرایی فردوسی برای محمود ندارد. باورکردنیست که حکیم قبادیان در همان اوان جوانی خود شاهنامه را، اگر نه از روی دستنوشتِ شخص شاعر، دستکم از روی یکی از نخستین دستنوشتهای بازنوشته از روی آن، خوانده بوده باشد. آیا اگر او نشانی از مدیحههای ویژهی محمود در آن دستنوشت دیده بود، با رویکرد به درونمایهی شاهنامه و آنهمه ستایش آزادگی و خردورزی و نکوهش بندگی و خوارمایگی و فرمانبرداری از بیدادگران در سراسر آن، چنان وصلههای ناهمرنگی را بر این جامهی زربفت نادیده میگرفت و به سادگی از این کارِ ناهمخوان با ساختار و گوهرِ حماسه درمیگذشت؟ و آیا در چنان صورتی، فردوسی را هم بر کرسی اتهام نمینشاند و بسیار سختتر و تلختر از مورد عنصری، از وی بازخواست نمیکرد؟
با رویکرد به آنچه در این گفتار آمد و خاموش ماندن پرمعنای ناصر خسرو دربارهی مدیحههای نسبت دادهشده به فردوسی، آیا نمیتوان بدین برایند رسید که این مدیحهها را کسی یا کسانی پس از خاموشی شاعر بر یک یا چند دستنوشت شاهنامه افزودهاند و سپس، مانند دیگر افزودهها، به همهی دستنوشتها راه یافته و پارههای جداییناپذیری از پیکر حماسهی ایران انگاشته شده و کسی هم گمان به افزودگی آنها نبرده است؟ من در اینجا پاسخی قطعی و نهایی بدین پرسش نمیدهم و پژوهش در زندگینامهی فردوسی را – که در این گفتار تنها به گوشههایی از آن پرداختم – پایانیافته نمیانگارم و نه تنها خودْ این جستار مهم فرهنگی را پی خواهم گرفت، بلکه چشم به راه دستاوردهای روشنگر دیگر پژوهندگان در این راستا خواهم ماند. (۲۳) و (۲۴)
*
امّا در فراسوی این گفتمان، این احتمال را نیز نمیتوان یکسره مردود شمرد که شاعر، در پایان کارِ حماسهسراییاش، با آزمونهای تلخی که از کتابسوزیها و فرهنگستیزیهای محمود و کارگزارانش داشته، نگران و دلواپس از میان رفتن شاهنامه بوده و ناخواسته و ناگزیر، ستایشنامههای آن جبار قهار را بر چند جای اثرش افزوده باشد تا سلطان به اعتبار آنها دست بدان نیازد و گنج شایگان دانش و فرهنگ و ادب و هنر و آزادگی ایرانیان را تباه نکند. چیزی که این گمان را نیرو میبخشد، لحن و بیانِ تا حدِّ خندستانی بودنْ اغراقآمیزِ ستایشنامههاست که در سرتاسر متن اصلی شاهنامه همتایی برای آنها نمیتوان یافت. بهراستی، جز محمود –با اشتهای سیریناپذیرش برای شنیدن مدحیّههای عنصریها و فرخیها– چه کسی میتواند بیتهایی همچون:
«جهاندار محمود، شاهِ بزرگ / به آبشخور آرد همی میش و گرگ
… چو کودک لب از شیر مادر بشست / ز گهواره محمود گوید نخست» (۲۴)
را بخواند یا بشنود و ریشخند نزند؟ و این محمود همان کسی است که شاعر، در پایانِ شاهنامه، در پوششِ نامهی رستم فرخزاد، با یادکرد از سال ۴۰۰ ه. ق (هنگام اوج قدرت او) میگوید:
«… به ایرانیان زار و گریان شدم / ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت / دریغ این بزرگیّ و این فرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان / ستاره نگردد مگر بر زیان!
برین، سالیان چارسد بگذرد / کزین تخمه گیتی کسی نسپرد
… رهایی نیابم سرانجام ازین /خوشا بادِ نوشینِ ایران زمین
… چو با تخت منبر برابر کنند / همه نامِ بوبکر و عمّر کنند!
تبه گردد این رنجهای دراز / نشیبی درازست پیشِ فراز!
نه تخت و نه دیهیم بینی، نه شهر / از اختر همه تازیان راست بهر!
برنجد یکی، دیگری برخورَد / به داد و به بخشش کسی ننگرد!
… ز پیمان بگردند و از راستی! / گرامی شود کژی و کاستی
رباید همی این از آن، آن ازین! / ز نفرین ندانند باز آفرین!
نهان بدتر از آشکارا شود! / دلِ شاهشان سنگِ خارا شود!
… شود بندهی بیهنر شهریار! / نژاد و بزرگی نیاید به کار
… از ایران و از ترک و از تازیان / نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بُوَد / سخنها به کردارِ بازی بُوَد!
… زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش / بجویند و دین اندر آرند پیش!
… بریزند خون از پیِ خواسته / شود روزگارِ بد آراسته! … » (۲۵)
بازبُردها و پِینوشتها:
۱. در این زمینه دو مجموعهی گفتارهای شاهنامهشناختیِ جلال خالقی مطلق با عنوانهای گلِ رنجهای کهن، به کوشش علی دهباشی، نشر مرکز، چاپ دوم، تهران، ۱۳۸۷ و سخنهای دیرینه، به کوشش علی دهباشی، نشر افکار، تهران، ۱۳۸۱.
۲.«دهقان» (عربی گردانیده ی واژه ی پهلویِ «دهیگان» است)
D.N. Mac Kenzie, A Consise Pahlavi Dictionary, p.24
درباره ی مفهوم «دهقان» در روزگار فردوسی و پایگاه اجتماعی طبقهی «دهقانان»، پژوهش ارزشمند احمد تفضّلی در ایراننامه ١۵:۴، پاییز ١۳۷۶.
۳. نظامی عروضی، چهارمقاله، مقالهی شاعری، حکایت نهم.
۴. ذبیحالله صفا، حماسهسرایی در ایران، چاپ دوم، برگهای ١۷۷ -١۷۹.
۵. بسنجید با فاطمه سیاح، نقد و سیاحت، توس، تهران، ١۳۵۴، برگ ١۴.
۶. فرارود/ فرازرود/ ورارود/ وَرَزرود همان آسیای میانهی کنونی است.
۷. یادآوریِ این نکته ضروری است که نگارنده تأکیدی نژادی بر ترکتبار بودن محمود ندارد و تنها خودکامگی او و ایرانستیزیاش را در همدستی با دستگاه خلافت مینکوهد و اگر هم ایرانیتبار بود و چنین میکرد، باز هم درخور سرزنش بود.
۸. یمینالدّوله یعنی دستِ راستِ دولت و بهراستی که خلیفهی بغداد لقب مناسبی به همکار و گماشتهی سرکوبگر و تباهکار خود داده بوده است.
۹. «من از بهرِ قَدرِ عبّاسیان انگشت درکردهام در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار میکشند…» (گفتاورد از محمود غزنوی در تاریخ بیهقی، چاپ فیاض، برگ ۲۲۷).
١٠. دهخدا رفتار وحشیانه و جاهلانهی محمود با دانشمند بزرگ، ابوریحان بیرونی، را شرح داده است. (لغتنامه، آ – ابوسعد، برگ ۴۸۷).
١١. پیگرد و آزار و شکنجه و حبس و کشتار دیگراندیشان از واپسین سالهای دولت سامانیان آغاز شد و در دورهی غزنویان شدت گرفت و در روزگار سلجوقیان ادامه یافت.
١۲. برای آگاهی گسترده از جنایتهای محمود و دستگاه و جانشینانش باید کتابهایی همچون مُجمل التواریخ والقصص و تاریخ بیهقی و جز آن را به دقت خواند و بررسید.
١۳. دیوان فرّخی سیستانی، تصحیح دکتر دبیرسیاقی، برگ ۲٠.
١۴. ژول مُل: دیباچهی شاهنامه، ترجمهی جهانگیر افکاری، جیبی، چاپ ۳، تهران، ١۳۶۳.
١۵. محمّدامین ریاحی، سرچشمههای فردوسیشناسی، پژوهشگاه، تهران، ١۳۷۲، همچنین نقدِ نگارندهی این گفتار بر این کتاب، در کتابِ حماسه ی ایران… (پیشین)، برگهای ۴۶۳ – ۴۷۶.
١۶. برای آشنایی با اینگونه نوشتهها، بنگرید به: سرچشمهها… (همان).
١۷. –› گفتار «پیرانِ ویسه …» در کتابِ حماسهی ایران… (پیشین).
١۸. شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، ج ۴، برگ ۲٠۶، ب ۵۶٠.
١۹. تاریخ بیهقی (پیشین)، برگهای ۶۷٠ – ۶۷۲.
۲٠. برای دیدن نمونهای از آمدن بیتهایی در همهی دستنوشتهای شاهنامه و با این حال محرز بودنِ افزودگیِ آنها گفتارِ «رهنمودی دیگر به افزودگی چهار بیت در دیباچهی شاهنامه» در کتابِ حماسهی ایران (پیشین).
۲١. پَیغاره یا بَیغاره در زبانِ شاهنامه به معنی سرزنش و نکوهش است.
۲۲. دیوان اشعار ناصرخسرو، تصحیح نصراللّه تقوی، تأیید، برگ ١۴.
۲۳. درباره ی دروغین بودن افسانههای بیانگر وابستگی فردوسی به دربار غزنه، ابوالقاسم پرتو اعظم: دروغی بزرگ دربارهی فردوسی و شاهنامه، تهران، ١۳۵۷. همچُنین برای آشنایی با جنبههای گوناگون زندگیِ فردوسی، شاپور شهبازی: زندگینامهی انتقادی فردوسی (به زبان انگلیسی)، مزدا، کالیفرنیا، ١۹۹١ و نقد نگارنده بر آن در کتابِ حماسه ی ایران… (پیشین).
۲۴. شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یکم، برگ ۱۷.
۲۵. همان، دفتر هشتم، برگهای ۱۴- ۴۲۰.