گیتی‌شناسی ایرانشهر

گزیده‌ی گیتی‌شناسی ایرانشهر

 

چِم ایران و ایرانشهر: بخش نخست نام ایران، «ایر»، به چِم (معنای) پاک و آزاده (نجیب) است. بخش دوم، «آن»، پسوند جای است. پس، ایران به معنای سرزمین پاکان یا سرزمین آزادگان است.

«شهر»، در واژه‌ی ایرانشهر، هم به معنای «کشور» و هم به معنای «شهریاری نیک» است. بر این پایه، ايرانشهر هم می‌تواند «کشور ایران» و هم «شهریاری نیکِ ایران» معنا دهد. در سنگ‌نبشته‌ی شاپور یکم، در «کعبه‌ی زرتشت»، در نسخه‌ی پارسیک (پهلوی ساسانی) «ایرا‌نشهر» و در نسخه‌ی پارتی (پهلوی اشکانی) «آریان‌شهر» آمده است. در نسخه‌ی یونانی‌اش واژه‌ای به کار رفته است که باید برابر با انگلیسی State باشد. پس، ایرانشهر «دولت ایران» هم معنا می‌داده است.

مرزهای ایرانشهر: بر پایه‌ی نوشته‌های بر جای مانده از ایران باستان و نیز پس از اسلام، درازای مرزهای ایرانشهر از رودِ آموی است تا رودِ فرات و پهنای آن از یک سو از فرازِ دریای کاسپین است تا آن سویِ دریای پارس و از سوی دیگر از کوههای هندوکش است تا سرزمینهای شام و یمن.

 

نمونه‌هایی از این کهن‌نوشته‌ها:

در سنگ‌نبشته‌ی کعبه‌ی زرتشت، شاپور یکم از سرزمین‌های ایرانشهری سخن می‌گوید که افزون بر ایران و افغانستان کنونی، میان‌رودان (بین‌النهرین)، قفقاز (دربرگیرنده‌ی داغستان، گرجستان، ارمنستان، اران، اوستیا (ایرون)، اینگوش و چچن)، بخشی از شبه‌قاره‌ی هند و فرارود (سرزمین میان آمودریا و سیردریا که ازبکستان و بخشی از تاجیکستان امروزی را دربرمی‌گیرد) را نیز در خود می‌گنجاند.

ثعالبی، تاریخ‌نگار برجسته‌ی سده‌ی یازدهم، می‌نویسد که فریدون «ایرانشهر» را که مرکز و میانه‌ی زمین و خط اعتدال و مهم‌ترین کشورها بود، از ناحیه‌ی خراسان و عراق و فارس و کرمان و اهواز و گرگان و تبرستان تا حدود شام، به ایرج واگذار نمود (برگ ۳۵).

مَقدسی ایرانشهر را چنین وصف کرده است: «گویند معتدل‌ترین و باصفاترین و بهترین بخش‌های زمینْ ایرانشهر است. درازای آن میانِ رود بلخ (آمودریا) تا رودخانه‌ی‌ فرات و پهنای آن میانِ دریای آبسکون (مازندران) تا دریای فارس (خلیج فارس) و یمن و سپس به طرف مکران (بلوچستان) و کابل و تخارستان و تا انتهای آذربایجان است و آنجا برگزیده‌ی‌ بخش‌های زمین و ناف زمین است (برگ ۶١۵).

در پیشگفتار شاهنامه‌ی ابومنصوری، که از کهن‌ترین نثرهای برجای‌مانده‌ی زبان پارسی است، مرزهای جغرافیایی ایرانشهر این‌گونه مشخص شده‌اند: «و ایرانشهر از رود آموی است تا رود فرات و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور، ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری».

مسعودی از هفت ملت بزرگ جهان، جلوتر از همه‌ی آنان از ایرانیان، یاد کرده و زیستگاه ایرانیان را از بلاد «جِبال» (همدان، زنجان و کرمانشاه) و آذربایجان و ارمنستان و اران (جمهوری کنونی باکو) و بیلقان و دربند قفقاز تا خراسان و سیستان و دیگر مناطق جنوب و باختر برشمرده و از همبستگی زبانی همه‌ی‌ این سرزمین‌ها سخن می‌گوید (برگ ۷۷).

ابوریحان بیرونی در التفهیم ایرانشهر را نام جامع همه‌ی سرزمین‌های ایرانی از عراق و فارس و جبال و خراسان دانسته است و از یک کران تا کران دیگرش را چنین برمی‌شناساند: «از زمین چین و تبت و ختا و خُتَن و شهرهایی که به میان آن است و بر کوه‌های کشمیر و بلور و وُخان و بدخشان بگذرد سوی کابل و غور و هری و بلخ و تخارستان و مرو و کوهستان و نیشابور و توس و کومش (سمنان) و گرگان و طبرستان و ری و قم و همدان و موصل و آذرآبادگان …» (برگ ١٩٩).

در نامهٔ تنسر، مرزهای ایرانشهر این‌گونه شناسانده می‌شوند: «میان جوی بلخ تا آخرِ بلادِ آذربایگان و ارمنیه‌ی ایران (ارمنستان کنونی) و فرات و خاک عرب تا عمان و مکران (بلوچستان) و از آنجا تا کابل و تخارستان».

«حمداللّه مستوفی» در نزهة القلوب ایرانشهر را این‌گونه بر روی نقشه نشان ‌دهد: «و اما حدود ایران‌زمین: حد شرقی ولایات سند و کابل و ماوراءالنهر و خوارزم … و حد غربی ولایات روم و نیکسار و سپس شام، و حد شمال ولایات روس و چرکس و دشت خزر که آن را نیز دشت قبچاق خوانند و آلان و فرنگ است… و حد جنوبی از بیابان نجد است که به راه مکه است و آن بیابان را از طرف یمین با ولایت شام و از طرف یسار با دریای فارس که متصل دریای هند است پیوسته است و تا ولایت هند می‌رسد» (برگ ۵٧).

 «ابن بلخی» در فارسنامه نیز بر هویت مشترک سرزمین‌های میان آمودریا تا رود فرات پافشاری نموده و می‌نویسد: «در روزگار ملوک فرس، پارس دارالملک و اصل ممالک ایشان بود و از حد جیحون تا آب فرات را بلاد فرس خواندندی، یعنی شهرهای پارسیان» (برگ ١١٩).

 

گیتی‌شناسی ایرانشهر

 

بخش نخست نام «ایران» از واژه‌ی اوستایی «اَئِریَنَه» آمده است. «ایر» به چِم (معنای) پاک و آزاده (نجیب) است. همچنین در برگردان عربیِ نامهٔ تنسر نیز، مردم ایرانشهر با صفت «خاضعان» خوانده شده بودند که یادآور واژه‌ی «ایر» به معنای نجیب و پاک بود.[1] یکی از سرآمدان جنبش شعوبیه، «بَشار ابن بُرد تخارستانی» که زیباترین قصیده‌های ایران‌دوستانه را به زبان عربی برای رویارویی با تحقیرکنندگان ایرانیان سرود و جانش را نیز بر سر این راه گذاشت، در چکامه‌های عربی‌اش از تبار ایرانی به نام «بنی احرار» یعنی «فرزندان آزادگان» یاد می‌کند. این نیز اشاره‌ای است به معنی ریشه‌ای واژه‌ی «ایر» و «آریا» در زبان‌های سانسکریت و اوستایی که برابر با آزاده و پاک می‌باشد. در شاهنامه نیز در چندین بیت، واژه‌ی «آزادگان» به جای واژه‌ی «ایرانیان» نشسته است:

از آزادگان این نباشد شگفت                                 ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت[2]

مرا پشت ز آزادگان است راست                            دل روشنم بر زبانم گواست[3]

در واژه‌ی ایران، بندواژه‌ی «آن» پسوند مکان است. پس، ایران به معنای سرزمین پاکان یا سرزمین آزادگان است. از سرزمینی که خاستگاه نژاد ایرانی بوده است، با «ایران‌وَیجَ» یا «ایران ویچ» نام برده می‌شود. ریشه‌ی این نام «اَئِریَنَه وَئِچَ» است. خود «وَئِچَ» به چِم گهواره، زادگاه و کانون می‌باشد. برابرِ این واژه در زبان سانسکریت «بَجَه» هست که به معنای بذر نخستین یا نطفه‌ی آغازین است. این «ایران ویچ» به‌گونه‌ی «آریا وَرته» هم پدیدار می‌شود. گرچه بیشتر پژوهشگران ایران‌ویج را در سرزمین‌های پیرامون دریاچه‌ی خوارزم جست‌وجو می‌کنند، ولی کتاب بُندَهِشن جایگاه آن را در آذربایجان می‌داند.[4]

بر پایه‌ی اسطوره‌های ایرانی، اهورا مزدا به زرتشت می‌گوید: «من هر سرزمينی را چنان آفريدم كه هرچند بَس رامش‌بخش نباشد، به چشم مردمانش خوش آيد. اگر من هر سرزمينی را چنان نيافريده بودم كه به چشم مردمانش خوش آيد، همه‌ی مردمان به ايرانويج روی می‌آوردند».[5] از اینجا، این‌گونه دریافت می‌شود که در نزد ایرانیان، سرزمینی که خاستگاه آنان بوده است بهترین و برترین بوم‌وبر در همه‌ی جهان بوده است.

واژه‌ی «شهر»، بخش دوم واژه‌ی ترکیبی ایرانشهر، در زبان اوستایی خْشَثْرَ (xšaθra) و در پارسی باستان خْشَسَّ (xšassa) بوده است؛ در پارسی میانه (پهلوی)‌ خْشَثْرَپ (xšasrap) و همچنین به گونه‌ی «شَتْر» پدیدار شده است. این واژه هم به معنای «کشور» و هم به معنای «شهریاری نیک» است. بر این پایه، ايرانشهر هم می‌تواند «کشور ایران» و هم «شهریاری نیکِ ایران» معنا دهد. در سنگ‌نبشته‌ی شاپور یکم، در «کعبه‌ی زرتشت»، در نسخه‌ی پارسیک (پهلوی ساسانی) ایرا‌نشهر(Ērānšahr)  و در نسخه‌ی پارتی (پهلوی اشکانی) آریان‌شهر (Aryānšahr) آمده است. در نسخه‌ی یونانی‌اش واژه‌ای به کار رفته است که باید برابر با انگلیسی State باشد. پس ایرانشهر، «دولت ایران» هم معنا می‌داده است. واژه‌ی ‌ایرانشهر به‌گونه‌ی «آریانام خشثرَ» (Aryānām Xšaθra) در سنگ‌نبشته‌های هخامنشی یافت نمی‌شود، هرچند در «یَشت‌های» اوستا به صورت «اَئِریا دَئِنگهوبیو» به معنای «سرزمین‌های آریایی» پدیدار می‌شود.

خودِ فرایافت (مفهوم) «کشور» که بسیار والاتر از مفاهیمی چون «مملکت» است و به گردآمد سرزمین، ملت و دولت موجود در آن گفته می‌شود، ساخته‌ی اندیشه‌ی ایرانی است. در انگلیسی، نزدیک‌ترین واژه‌ای که برای آن می‌توان یافت State است که آن هم همانا بار معنایی کشور را با خود ندارد. تاریخ‌نگاران و اندیشمندانی چون «ویل دورانت» (Will Daurant)، «فیلیپانی» (Fellippani) و «روکونی» (Roconi) نیز فرایافت کشور را فراورده‌ای ایرانی می‌دانند. این فرایافت که از ایران به روم راه یافته بود، از راه امپراتوری رم به باخترزمین رسید و در سده‌های هجده و نوزده میلادی، شالوده‌ی پدیده‌ی دولت_ملت (Nation-State) گردید که آشکارترین ویژگی سیاسی و جامعه‌شناختی آن روزگار اروپا شد.[6]

در یشت‌های اوستا، که بخش‌هایی از آن حتی کهن‌تر از گات‌ها می‌باشند، «ایران»، هم به عنوان نام سرزمین و هم به عنوان شناسه‌ی نژادی و تباری آورده شده است. درباره‌ی «سرزمین‌های ایرانی» در بند چهارم «مهریَشت» نوشته شده است: «می‌ستاییم مهرِ دارنده‌ی دشت‌های پهناور را. او که به همه‌ی سرزمین‌های ایرانی، خانمانی پر از آشتی، پر از آرامی و پر از شادی می‌‌بخشد». در اینجا، نام «ایران» آشکارا جغرافیای معینی را دربرمی‌گیرد. در یادکرد دیگری از نام ایران در بند ششم «تِشتَریَشت» می‌خوانیم: «می‌ستاییم ستاره‌ی درخشان و شکوهمند تِشْتَر را، آن تندتاز به سوی دریای فراخکرت را، به سانِ آن تیرِ در هوا پرّان، تیری که آرش تیرانداز، آن بهترین تیرانداز ایرانی، پرتاب کرد». در اینجا، «ایرانی بودن» همانند یک فرایافت تباری و نژادی به آرش کمانگیر داده شده است.

فرایافتِ کشور (xšaθra) دربرگیرنده‌ی معنای دولت نیز می‌باشد و کشور بدون دولتِ فرمانروا و راهبر معنا نمی‌یابد. «هگل»، فیلسوف نامدار، نقش ایرانیان در فراهم نمودن دولت سزاوار و شایسته در تاریخ را به‌روشنی بیان نموده است. او با نگاهی به ایران هخامنشی درباره‌ی سهم ایران در ارائه‌ی دولتی ارزنده و کارآمد می‌نویسد: «از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و حکومتی کامل است که از عناصر ویژه‌ای فراهم می‌آیند. در اینجا، نژادی یگانه مردمان بسیاری را دربرمی‌گیرد، ولی این مردمان فردیت خود را در پرتو حاکمیت یگانه نگاه می‌دارند. این امپراتوری نه همچون امپراتوری چینْ پدرشاهی است، نه همچون امپراتوری هند ایستا و بی‌جنبش، نه همچون امپراتوری مغول زودگذر و نه همچون امپراتوری ترکان بنیادش بر ستمگری است. وارون آن، در ایران، مردم گوناگون همچنان که استقلال شخصی خود را نگاه می‌دارند، به یک کانون یگانگی وابسته‌اند که می‌تواند آنان را خشنود کند. ازاین‌رو، شاهنشاهی ایران روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذارده است و شیوه‌ی پیوستگی بخش‌های آن چنان است که با مفهوم راستین کشور یا دولت، بیشتر از امپراتوری‌های دیگر همخوانی دارد».

بالندگی فرایافت ایرانشهر خود فراورده‌ی یک رَوند درازمدت تاریخی است که دست‌کم از نخستین دهه‌های ایران هخامنشی ریشه می‌گیرد؛ آنجایی که «داریوش یکم»، در سنگ‌نبشته‌ی بیستون، از اهورا مزدا می‌خواهد که کشورش را از دشمن، خشکسالی و دروغ در امان نگاه دارد. در آنجا، داریوش و جانشینش (خشایارشا) آگاهی خویش را بر وابستگی‌شان به یک تبار معین (پارسی) و یک نژاد مشخص (آریایی) روشن می‌نمایند.

در سنگ‌نبشته‌ی «کعبه‌ی زرتشت»، شاپور یکم از سرزمین‌های ایرانشهری سخن می‌گوید که افزون بر ایران و افغانستان کنونی، میان‌رودان (بین‌النهرین)، قفقاز[7]، بخشی از شبه‌قاره‌ی هند و فرارود (سرزمین میان آمودریا و سیردریا که ازبکستان و بخشی از تاجیکستان امروزی را دربرمی‌گیرد) را نیز در خود می‌گنجاند. شایان یادآوری است که در سنگ‌نبشته‌ی «کرتیر» که از موبدان بسیار بانفوذ در دوره‌ی بهرام یکم و دوم بود، قفقاز که عمدتاً مسیحی‌نشین شده بود، از زمره‌ی ایرانشهر بیرون گذاشته شده و به فهرست سرزمین‌های انیرانی افزوده شده بود. در نوشته‌های گردآوری‌شده‌ی زرتشتیان در سده‌های نهم تا دوازدهم میلادی، مانند دادستان دینی و یادگار زریران، ایرانی بودن با زرتشتی بودن یکی انگاشته شده است و از غیرزرتشتیان به «انیرانیان» یاد شده است. از سوی دیگر، در برخی دیگر از نوشته‌های زرتشتی، مانند کتاب سوم دینکرد، غیرزرتشتیان ایران‌زمین نیز ایرانی به شمار می‌روند.

از میانه‌ی دوره‌ی ساسانی که دولت ایران با برپایی کلیسای فراگیر و نیرومند نستوری، که مستقل از روم شرقی بود، خیالش از بابت پایبندی مسیحیان ایران به کشور آسوده گشت، گوهر ایرانشهری فراتر از باورهای زرتشتی نشانده شد و ترسایان، یهودیان و بوداییان كه قانون (داد) کشور را پذیرفته بودند نیز به زیر چتر آن درآمدند. بدین‌گونه همگی شهروند ایرانشهر به شمار آمدند. ایرانی بودن از دیدگاه دینی و حتی تباری فراتر رفته بود و همه‌ی مردم ایران بزرگ را دربرمی‌گرفت. بنابراین، همه‌ی زرتشتیان البته ایرانی بودند، ولی برای ایرانی به شمار آمدن، زرتشتی بودن یک پیش‌نیاز نبود. در زمان انوشیروان، رهبر ترسایان Ērān Cathollicos به شمار می‌رفت[8] که نشان از به شمار آمدن مسیحیان در جرگه‌ی ایرانشهر و پذیرفته شدن غیرزرتشتیان در زمره‌ی ایرانیان بود. در همین راستا بود که در سده‌ی نهم میلادی (دو سده پس از فروپاشی ساسانیان)، بر روی تابوت یک مسیحی که از ایران به قسطنطنیه رفته بود و در آنجا درگذشته بود، بر پایه‌ی درخواستش، نوشته شد: «نام من “فرخ گورنیو” است که از دیار ایرانشهر آمده‌ام». در همین پیوند، بر روی تابوت یک ایرانی مسیحی که در استانبول کشف شد، این گزاره نوشته شده بود: «خرداد پسر هرمزآفرید از ایرانشهر، روستای چالگان، ده خِشت».[9] این نشانگرِ آن است كه مسیحیان، یهودیان و بوداییان در کنار زرتشتیان، منش ایرانشهری و شناسه‌ی ایرانی را دارا بودند و آن را کانون مشترک خود با دیگر مردم ایران‌‌زمین می‌دانستند.

در همان سده‌ی نهم میلادی (در سال ۸۴۰ میلادی)، هنگامی که «افشین اشروسنه» را برای کیفر دادن به پیشگاه خلیفه‌ی عباسی بردند، یکی از موارد اتهامش را تبلیغات ایران‌گرایانه (العَجَمیه) عنوان نمودند. افشین که ریشه‌اش از بوداییان بلخ بود، وانمود می‌کرد که مسلمان شده است. پذیرش تبلیغات ایران‌گرایانه از سوی افشین، نمایانگر وجود خودآگاهی ملی و وابستگی به ایرانشهر در نزد بخش بزرگی از ایرانیان، حتی غیرزرتشتیان، بود.[10] افزون بر آن، بنابر تِلمود بابلی و برخی شواهد دیگر، مانند آثار کنیسه‌ی «دورا» (Dura) که از میراث فرهنگی قوم یهود می‌باشند، یهودیان کاملاً با دیگران در جامعه‌ی ایرانی آمیخته شده بودند، کلاه ایرانی بر سر می‌گذاشتند و کمربند می‌بستند. آنان از «شهروندان» پایبند ایرانشهر به شمار می‌آمدند و مانند بوداییان، مورد اعتماد دولت و زرتشتیان قرار گرفته بودند.

در کتاب بُندَهِشن ایرانی، از ایرانشهر معنایی جغرافیایی و سرزمینی دریافت می‌کنیم جایی که می‌خوانیم: «چون منوچهر کشته شد، افراسیاب بار دیگر بازگشت. ایرانشهر را ویران ساخت و باران از آن بازداشت».[11] در کتاب سوم دینکرد، از گزندی که از سوی اسکندر به ایرانشهر رسید و در کتاب چهارم دینکرد، به کوشش‌های بلاش یکم اشکانی برای بازسازی فرهنگی ایرانشهر پس از ویرانگری‌های اسکندر و جانشینانش پرداخته شده است.[12] در این دست‌مایه‌ها هم به‌روشنی ایرانشهر ساختار فرادینی و فراتیره‌ای دارد و به «کشور ایران بزرگ» گفته شده است.

بر پایه‌ی اقلیم‌شناسی اسطوره‌ای ایرانی، پس از هجوم اهریمن، زمین به هفت سرزمین بخش گردید: سرزمینی در میان، یعنی «خونیرس» و شش سرزمین دیگر که پیرامون خونیرس را فراگرفته‌اند. خونیرس سرزمینی پرفروغ، درخشان و دارای نیکی‌ها است.[13] در نگاه اسطوره‌ای ایرانی، آفرینش نخستین انسان در همین سرزمین خونیرس بوده است. خونیرس با واژه‌ی «بامی» همراه است. «بامی» به معنای درخشنده و تابناک می‌باشد. «پل چینَوَد» (که در اسلام به‌گونه‌ی تغییرشکل‌یافته‌ی پل صراط جلوه‌گر شد) و شهر زیرزمینی جمشید (وَر) و «البرزکوه» که سرشتی سپنتایی (قُدسی) و کیهانی دارند در همین سرزمین خونیرس جای دارند و بدین‌گونه به این سرزمین که در میانه‌ی جهان جای گرفته است، گوهری فرازمینی داده‌اند. خونیرس که واژه‌ای اوستایی است دربرگیرنده‌ی ایرانشهر می‌باشد. از اورمزد همواره به عنوان آفریدگار ایران‌زمین نام برده می‌شود تا بر سپنتایی بودن این سرزمین پافشاری ویژه‌ای شود.[14] «ثعالبی»، تاریخ‌نگار برجسته‌ی سده‌ی یازدهم، به پیروی از باور سنتی ایرانیان، می‌نویسد که فریدون ایرانشهر را که مرکز و میانه‌ی زمین و خط اعتدال و مهم‌ترین کشورها بود، از ناحیه‌ی خراسان و عراق و فارس و کرمان و اهواز و گرگان و تبرستان تا حدود شام، به ایرج واگذار نمود.[15]

از این «میانه» بودن ایرانشهر یا خونیرس در هفت کشور، تنها میانی بودنِ جغرافیایی دریافت نمی‌شود و به پهنه‌ی آیین و مرام نیز گسترش می‌یابد، آن‌چنان که در آیین اردشیر می‌خوانیم که «در میان نیاکان ما مردمی بودند که کشور ما را میانه و دیگر کشورها را افراط و تفریطی می‌نامیدند».[16] در توصیف مَقدسی از ایرانشهر نیز، میانه بودن و اعتدال خوی ایرانیان ستایش می‌شود: «گویند معتدل‌ترین و باصفاترین و بهترین بخش‌های زمینْ ایرانشهر است. درازای آن میانِ رود بلخ (آمودریا) تا رودخانه‌ی‌ فرات و پهنای آن میانِ دریای آبسکون (مازندران) تا دریای فارس و یمن و سپس به طرف مکران (بلوچستان) و کابل و تخارستان و تا انتهای آذربایجان است و آنجا برگزیده‌ی‌ بخش‌های زمین و ناف زمین است. به علت اعتدال رنگ مردم آن و استواری پیکرهایشان و سلامت خِرَدهایشان، ایرانشهر سرزمین فرزانگان و دانشوران است و ایشان بخشنده و بخشاینده و باتمیز و هوشمندند و هر خوی نیکی را که دیگر مردمان جهان از دست داده‌اند، اینان دارا هستند».[17]

در شاهنامه نیز، در جایی که ویژگی‌های سه پسر فریدون بازگو می‌شوند، درباره‌ی ایرج، که نماد ایران است، می‌خوانیم:

دگر کِهترین مرد با سنگ و چنگ                         که هم با شتاب است و هم با درنگ

ز خاک و زآتش میانه گزید                                   چنانک از ره هوشیاران گزید

دلیر و جوان و هوشیوار بود                                    به گیتی جز او را نباید ستود

کنون ایرج اندر خورد نام تو                                     در مِهتری باد فرجام تو

بدین‌گونه، شناسه‌ی ایرانی که با نماد ایرج همراه می‌شود، از آغاز با میانه‌روی شناخته می‌شود. میانه‌روی میان اندیشمندی و احساس، میان دوراندیشی و دلاوری، میان معنوی بودن و گیتیایی بودن.

سده‌ای پس از فردوسی، نظام‌الملکْ سلطان سلجوقی هم‌روزگاران خویش را به میانه‌روی که «سنت مَلِکان عجم» بوده است فرامی‌خواند، هنگامی که می‌نویسد: «ديگر وظيفه‌ی شاه، ميانه‌روی و دوری از حرص و طمع و افراط و تفريط است».[18]

با گذشت زمان، ایران‌ویج برای آریاییان تنها یک خاستگاه جغرافیایی نبود، بلکه سرزمین مینوی (غیرحسی) به شمار می‌آمد که آرمان‌شهر و سرزمین آرزوهای آنان شد. «هفت اقلیم‌ را بر ستارگان به ترتیب هفت‌گانه، به ترتیبی که در فلک جای دارد، تقسیم کرده‌اند: اقلیم چهارم (ایران) از خورشید است که به فارسی خُورشاد است و از جمله نام‌های آن آفتاب است و برج آن اسد است».[19] این همان نگاهی است که ایرانشهر را دارای سرشتی سپنتایی (قدسی) می‌داند، بدان گونه که جایگاه ایرانشهر را جایگاه میانی و مکان خورشید می‌داند و شش سرزمین دیگر را سیاره‌های دیگر منظومه‌ی خورشیدی، یعنی تیر، ناهید، زمین، بهرام، کیوان و اورمَزد می‌انگارد.[20] همچنان که گفته شد، شاید این در میانه جای گرفتن ایرانشهر، گوشه‌چشمی به نهادینه شدن خوی میانه‌روی در ایرانیان نیز داشته است. در این پیوند، در کتاب چهارم دینکرد درباره‌ی یکی از معانی «پیمان»، یعنی میانه‌روی، می‌خوانیم که «ایرانیان همواره میانه‌روی را ستوده و افراط و تفریط را نکوهیده‌اند. فیلسوفان در روم، دانایان در هند، آگاهان در جاهای دیگر، بالاتر از همه‌چیز، زبدگی و چیرگی در گفتار را ستوده‌اند. فرزانگان ایران میانه‌روی را پسندیده‌اند».[21]

همچنان که گفته شد، در نوشتارهای ایرانی، ایرانشهر در دایره‌ی میانی جهان جای گرفته و شش كشور دیگر به شكل شش دایره پیرامون آن را گرفته‌اند. خاستگاه این ساختار می‌تواند اوستا باشد که در آن، جهان دربرگیرنده‌ی هفت كشور است. در بخش نهم کتاب بندهشن نیز همین بخش‌بندی دیده می‌شود.[22] در بخش شانزدهم بندهشن، از هفده سرزمین در ایرانشهر نام برده شده است كه پرارج‌ترین و گرامی‌ترین آن‌ها «ایرانویج» است. بر پایه‌ی این بخش از بندهشن، دو سرزمین از میان هفده سرزمین‌ ایرانشهر دارای مردمان انیرانی هستند که یکی هندوستان و دیگری سرزمین تازیان است.

ایران‌ویج، میهن تیره‌های ایرانی، فرایافتی مینوی داشت که جلوه‌گاهی از آرمان‌شهر ایرانی با همه‌ی آرزوها و ارزش‌هایش بود. این سرزمین آرمانی از اسطوره بیرون آمد و در بزنگاهی از تاریخ، دارای مرزهای جغرافیایی و سپس هستی سیاسی گردید. این فرایند بسیار پیش از ساسانیان آغاز شده بود، ولی با برآمدن ساسانیان به پختگی و بالندگی رسید و نمود بیرونی یافت و حتی برای جهان انیرانی (غیرایرانی) نیز مفهومی جاافتاده شد. ازاین‌رو، برخی کارشناسان همچون جواد طباطبایی نگره‌ی ایرانشهر را گفتاری از گوهر فلسفه‌ی تاریخ می‌دانند.

در برخی از نوشتارهای کهن ایرانی، به ایران ویژگی‌هایی داده شده است که معمولاً به جانداران داده می‌شود و بدین‌گونه ایران دارای جان و روان انگاشته شده است. یکی از این نمونه‌ها «اشتات یَشت» اوستا است که از آن، مفهومی والاتر و پیچیده‌تر از مفهوم صرفاً جغرافیایی برای ایران دریافت می‌شود: «فر ایرانی، اهریمن پرگزند را شکست دهد، خشم خونین‌درفش را شکست دهد، دیو غفلت و خواب آلودگی را شکست دهد، یخ‌بندان درهم‌افسرده را شکست دهد، دیو خشکسالی را شکست دهد، سرزمین‌های اَنیران (غیرایرانی) را شکست دهد».[23] در برگردانی اندک متفاوت با آن، این‌گونه از «فر ایرانی» یاد شده است: «اهورا مزدا گفت که فَر ایرانی را آفریدم تا به آسانی خِرَد به دست آورد، بر آز پیروز گردد، دشمن و اهریمن تبهکار را بشکند، دیو خشم و خون‌ریزی را بشکند و سرزمین‌های ناایرانی را بشکند. درود بر فر ایرانی».[24]

در کتاب بندهشن، از آثار برجای‌مانده به زبان پهلوی که دارنده‌ی آگاهی‌های ارزشمندی از اسطوره‌ها و جهان‌بینی ایرانی است، آمده است که هر سه سال، شماری از انیرانیان (غیرایرانیان) که بدخواه ایران هستند بر سر البرزکوه گرد می‌آیند تا به ایرانشهر آسیب و گزند برسانند، ولی پرنده‌ای به نام «چَمروش» به یاری ایران می‌شتابد و آن انیرانیان را چون دانه‌هایی که توسط مرغان برداشته می‌شوند از سر البرزکوه برمی‌دارد و از میان می‌برد.[25] بدین‌گونه، آرامش خیال را به ایرانیان بازمی‌گرداند. در همان دفتر، گزارش می‌شود که «پس از اینکه فر از کی‌کاوس دور گشت، ایرانشهر به دست «زین گاو» که از تازیان بود و به شاهی ایرانشهر رسیده بود و همچنین افراسیاب تورانی ویران گشت تا اینکه رستم، با نجات ایرانیان و شکست دشمن، به آبادانی ایرانشهر پرداخت».[26]

آنچه برای ایرانشهر رخ می‌داد پیوسته نگرانی در ایرانیان پدید می‌آورد: «آنگاه که افراسیاب بیرون رانده شد و کشور به «زو» واگذار گردید، ایرانشهر مانند پیری رنجور بود. زو آن را درحالی‌که چون عروسی زیبا و رعنا گشته بود به کیقباد سپرد. این از بخیلی دنیا بود که به کسی چون زو با همه‌ی بزرگواری و دادخواهی و نیک‌خواهی برای مردم پنج سال پادشاهی داد و افراسیاب را با همه‌ی ستمگری‌ها و بیدادها و بدکرداری‌ها که بر مردم و شهرها روا می‌داشت، چهارصد سال شاهی داد».[27]

اندیشه و یادمان ایرانشهر آن اندازه در نزد مردم ریشه‌دار بود که اسکندر مقدونی پس از اشغال ایران، برای کاهش نگرانی ایرانیان (کاهش ناسازگاری آنان با فرمانروایی خودش)، ماندگاری ایرانشهر را، با وجود از میان رفتن هخامنشیان، به ایرانیان مژده می‌دهد:

بدانيد که امروز دارا منم                               گر او شد نهان، آشکارا منم

همان است ايران که بود از نخست                    بباشید شادان‌دل و تندرست

تنها نگهداشت مرزوبوم ایرانشهر شایان اهمیت نبود، بلکه از سرشت و گوهر ایرانشهری آن نیز می‌باید پدافند می‌شد. از همان آغاز، ایرانیان به تازش فرهنگی «انیرانیان» بدبین و بدگمان بودند و در پی راهکاری برای ایستادگی در برابر باورها و آیین‌های بیگانه برآمده بودند. در دینکرد، نه تنها یک دولت و یک درفش در ایرانشهر برپاست، بلکه داد و آیین ایرانی پشتوانه‌ی ماندگاری و شکوفایی آن است: «هرگاه ایرانشهر بن‌پاره‌های خود را دارا باشد که اینان‌اند: داد آریایی و آیین مزدایی، مهماندار مینوی نیک است، ایرانشهر آراسته، ویراسته، پیراسته، پاک، زیبا و خوشبو و لبالب از شادمانی می‌شود، درست به مانند اندامی که از راه همه گونه خورِشِ سامان‌دهنده‌ی میانه‌روی به تندرستی پایدار رسیده باشد. هرگاه بن‌پاره‌های بیگانه فرمان برانند که اینان‌اند: همه خوی‌های انیرانی و بدآیینی، ایرانشهر آسیب‌دیده و آشفته‌کار و بدبخت و ریمن و گندناک و زشت و آکنده از رنج می‌شود، درست به مانند اندامی که از راه همه گونه خورِش، سخت نابسامان از گزافه‌خوری یا کمبود، به بیماری دچار آمده است».[28]

نویسندگان کتاب دینکرد سوم، برگرفتن آیین و قانون انیرانی را برای ایران به مانند خوراکی می‌دانند که به پیکر آدمی فرو می‌رود و با آن هماهنگی ندارد و تن انسان با آن خوراک دچار کمبود و یا افزایش بی‌رویه‌ی عنصری می‌شود که زیان‌بار است. به زبانی دیگر، قانون و آیینی نیک‌بختی کشور را به همراه خواهد داشت که ریشه و سرچشمه‌اش در همان سرزمین و از سرشت مردمانش باشد. در پی آن، دینکرد می‌افزاید که دلیل زوال و فروپاشی دیگر سرزمین‌ها نیز، ناهماهنگی و گسست میان گوهر مردم با آیینی که بر آنان استوار گشته بوده است. نمونه‌هایی چون مسیحیت برای رومیان، یهودیت برای ترکان «خَزَری» و مانویت برای ترکستان آسیای میانه، نشانگر شکست تیره‌هایی است که داد و آیین بیگانه را بر خویشتن فرمانروا نمودند که به ازهم‌گسیختگی و فروپاشی آنان انجامید.

در روایات پهلوی، درباره‌ی «کَنگ‌دژ» که سیاوش آن را ساخت و کیخسرو آن را از تورانیان باز پس گرفت می‌خوانیم که: «ساکنان کنگ‌دژ که در شادی و سربلندی و دین‌داری و پاکی به سر می‌برند به ایرانشهر بازنمی‌گردند، مگر هنگامی که پشوتن (پسر گشتاسپ و برادر اسفندیار و فرمانده کنگ‌دژ) آنان را برای جنگ با دشمنان ایرانشهر بدان‌جا کشاَند».[29]ایرانشهری که با وجود «فر ایرانی» از هستی یک جغرافیای بی‌روح بیرون آمده و جان و روان یافته، دلواپسی و نگرانی پیوسته‌ی ایرانیان را به دنبال خود داشته است. به «زامیاد یَشت» اوستا نیز می‌توان نگاه کرد، آنجا که می‌گوید: «هرگاه انیرانیانی چون آژی دهاک (ضحاک) و افراسیاب بر «فر ایرانی» دست یابند، دیگر نشانی از ایران و ایرانی و زندگی و آبادانی بر جای نخواهد ماند».[30] در «آبان یَشت» نیز، افراسیاب با آوردن پیشکش از آناهیتا می‌خواهد که به آن «فر» که مال ایرانیان است دست یابد، ولی آناهیتا او را در رسیدن به آرزویش کامیاب نمی‌کند.[31] همچنین، هنگامی که پسران «ویسه»ی تورانی از آناهیتا درخواست دریافت «فر» می‌کنند تا سرزمین‌های ایرانی را یک‌به‌یک شکست دهند و بر زمین زنند، باز هم آناهیتا از دادن فر به آنان خودداری می‌نماید.[32]

بدین‌گونه، ایران نه تنها از تیره‌ها و یا دودمان‌های ماندگار در آن، که از سرزمینی سپنتایی و شاید هم اسطوره‌ای، نام خود را دریافت نمود. بدین‌سان، هستی و ماندگاری آن وابسته به هیچ‌یک از دولت‌ها و تیره‌های چیره بر کشور نبود. هیچ‌یک از دودمان‌ها و تبارهای چیره بر ایران، از مادها و هخامنشیان گرفته تا اشکانیان و ساسانیان (به این فهرست می‌توان کیانیان نیمه‌تاریخی را نیز افزود)، در پی گذاشتن نام خود بر روی این سرزمین نبوده‌اند. ایرانی بودن در پناه یک شهریاری ساخته نشده و ماهیت خویش را از دولت فرمانروا دریافت نکرده بود. وارونِ آن، آگاهی از دریافت و شناخت شناسه‌ی ایرانی در میان مردم این سرزمین، بنیادی‌ترین مایه‌ی پیوستگی و همبستگی آنان در زیر چتر نادیده‌ی ایرانشهری بوده است. بدین دلیل، نظام‌های فرمانروایی، خود را شهریاری انباشتی می‌دانستند که با ویژگی «ایرانی‌اش» از جهان پیرامونش (انیرانی) متمایز می‌شد. بدین‌سان، ایرانیان جهان را دربرگیرنده‌ی دو بخش ایرانی و انیرانی می‌دیدند که همانند نگاه یونانیان به بخش نمودن جهان به یونانیان و بربرها (غیریونانیان) بود.

در بزرگ‌ترین فرهنگ‌نامه و شناسنامه‌ی ایرانی، شاهنامه، ایران آشناترین نامی است که خواننده با آن روبه‌رو می‌شود. واژه‌ی «ایران» بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه آمده است. افزون بر آن، شمارگان پدیدار شدن واژه‌ی «ایرانیان» نیز در این دفتر بسیار بالاست. برای ردیابی شناسه‌ی ایرانی در اسطوره، می‌توان به داستان فریدون و پسرانش در شاهنامه نگریست.

فریدون پیش از مرگش بر آن می‌شود که سرزمین‌های زیر فرمانش را میان سه پسرش بخش کند و پس از آزمودن آنان، بهترین بخش از جهان زیر چیرگی‌اش را، که سرزمین ایران است، به «ایرج»، کوچک‌ترین پسرش که نماد «هوش و فرهنگ و رای» است، واگذار می‌کند. بدین‌گونه، ویژگی‌های ایرج صفات تبار ایرانی و فروزه‌های شناسه‌ی ایرانی می‌شود. برادران ایرج، یعنی «سلم» و «تور» که به او رشک می‌ورزند، به چشمداشت چنگ انداختن به «ایران» ایرج را می‌کشند و کشمکش‌ها و دشمنی‌های ژرف و پیوسته میان «روم» و «توران» و ایران پدید می‌آورند. بدین‌سان، فرایافت «ایران» با فرایافت «انیران» هم‌زمان زاده می‌شوند و از همان نخست، نگرانی دسیسه‌ی بیگانگان (انیرانیان) علیه ایران، در ژرفای یادمان همگانی ایرانیان جای می‌گیرد.[33]

نخستین به سلم اندرون بنگرید                           همه روم و خاور مر او را سزید

دگر تور را داد توران و چین                                    وِرا کرد سالارِ توران‌زمین

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید                          مر او را پدر شهرِ‌ایران[34] گزید

پس از کین‌خواهی ایرج توسط منوچهر از تورانیان، پَشَنگ به افراسیاب سفارش می‌کند که به توران کم‌مایه بسنده نکند که در آن جز شهرکی ناچیز نخواهد یافت. به ایرانشهر دست اندازد که آنجا است مایه‌ی سرافرازی و آنجا سرور و نخبه و نگین کشورها در مال و درآمد و گنج و مکنت است.[35] اینجا، روی دیگری از برجستگی ایرانشهر در برابر هماوردانش آشکار می‌شود: پدیده‌ی شهرنشینی در برابر کوچ نشینی. پَشنگ به درستی دریافته بود که برای ساختن تمدن و برپایی دولت نیاز به یک‌جانشینی و بخش نمودن پیشه‌هاست. در کوچ نشینی، نه می‌توان آسودگی و رفاه ساخت و نه دولتی پایدار و تمدنی ماندگار. در مهر یَشت اوستا، به نام «اَئِریُو شَیَنِم» به معنای نشیمنگاه آریایی برمی‌خوریم. شَیَنِم از ریشه‌ی نشیمن کردن است.[36] یک‌جانشینی و کوچ نکردن از بار معنایی این واژه بسیار روشن است.

در بخش کیانیان شاهنامه نیز، ایران فراتر از مفهومی تباری و دینی آمده است. برای نمونه، کیخسرو، شاه آرمانی ایران، پس از آرام کردن مرزهای کشور و نوسازی ایران و فراهم کردن امنیت اجتماعی، تازه به پایتخت نوین خود (استخر فارس) می‌رود تا تاج‌گذاری کند:

به اصطخر[37] شد تاج بر سر نهاد                                         به جای کیومرث و جای قباد

    شد آراسته مُلک ایران بدو                                               قوی گشت پشت دلیران بدو

در پیشگفتار شاهنامه‌ی ابومنصوری، که از کهن‌ترین نثرهای برجای‌مانده‌ی زبان پارسی است، مرزهای جغرافیایی ایرانشهر این‌گونه مشخص شده‌اند: «و ایرانشهر از رود آموی است تا رود فرات و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور، ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری». این بزرگوار دانستن ایرانشهر در دفتر دیگری هم به چشم می‌آید: «علم به وقتی در مردمان يونان بود و ايشان در اين فضيلت معروف بودند و ايشان را فهم‌های تيز و هوش بود و پس از آن بگشت به مسلمانان و از بيش از هر دو قوم، فضيلت در ايرانشهر بود».[38]

مسعودی از هفت ملت بزرگ جهان، جلوتر از همه‌ی آنان از ایرانیان، یاد کرده و زیستگاه ایرانیان را از بلاد «جِبال» (همدان، زنجان و کرمانشاه) و آذربایجان و ارمنستان و اران (جمهوری کنونی باکو) و بیلقان و دربند قفقاز تا خراسان و سیستان و دیگر مناطق جنوب و باختر برشمرده و از همبستگی زبانی همه‌ی‌ این سرزمین‌ها سخن می‌گوید.[39] ابوریحان بیرونی ایرانشهر را نام جامع همه‌ی سرزمین‌های ایرانی از عراق و فارس و جبال و خراسان دانسته است.[40]

هنگامی که در آغازِ کارنامهٔ اردشیر بابکان از بخش‌های دویست و چهل‌گانه‌ی ایرانشهر سخن رانده می‌شود و اردشیر از خویشتن به عنوان «شاه شاهان ایران» یاد می‌کند، نمای بسیار روشنی از بودن فرمانروایی‌های کوچکی در همبستگی ایرانشهرِ بزرگ به ما می‌دهد که همسانی آنان در شناسه‌ی ایرانی آن‌هاست. بنابراین، کار بزرگ اردشیر نه پدید آوردن اندیشه‌ی ایرانشهر، که برکشیدن و گستراندن آن از دامنه‌ی نژادی، فرهنگی و زبانی به دامنه‌ی سیاسی می‌باشد.

خودِ واژه‌ی ‌ایران نه تنها در عنوان اردشیر پاپکان، «شاهنشاه ایران»، نمایان می‌شود، بلکه در عنوان‌های کشوری و لشکری دوره‌ی ساسانیان نیز چون «ایران دَبیربُد»، «ایران آمارگر»، «ایران اَنباربُد» و «ایران اِسپَهبُد»جلوه‌گر می‌شود.[41] اندیشه‌ی آنچه اردشير بابکان «ایرانشهر» می‌خواند، حتی در نیمه‌ی دوم دوران اشکانی نیز کم‌وبیش در دستور کار شهریاران آن روزگار جای داشت و برخی از شاهان اشکانی گام‌هایی در راستای رسیدن به این آرزوی بزرگ برداشته بودند.

در نامهٔ تنسر، مرزهای ایرانشهر این‌گونه شناسانده می‌شوند: «میان جوی بلخ تا آخرِ بلادِ آذربایگان و ارمنیه‌ی ایران (ارمنستان کنونی) و فرات و خاک عرب تا عمان و مکران (بلوچستان) و از آنجا تا کابل و تخارستان».

ابوریحان بیرونی ایرانشهر را از یک کران تا کران دیگرش چنین برمی‌شناساند: «از زمین چین و تبت و ختا و خُتَن و شهرهایی که به میان آن است و بر کوه‌های کشمیر و بلور و وُخان و بدخشان بگذرد سوی کابل و غور و هری و بلخ و تخارستان و مرو و کوهستان و نیشابور و توس و کومش (سمنان) و گرگان و طبرستان و ری و قم و همدان و موصل و آذرآبادگان …».[42]

«حمداللّه مستوفی» ایرانشهر را این‌گونه بر روی نقشه نشان می‌دهد: «و اما حدود ایران‌زمین: حد شرقی ولایات سند و کابل و ماوراءالنهر و خوارزم … و حد غربی ولایات روم و نیکسار و سپس شام، و حد شمال ولایات روس و چرکس و دشت خزر که آن را نیز دشت قبچاق خوانند و آلان و فرنگ است… و حد جنوبی از بیابان نجد است که به راه مکه است و آن بیابان را از طرف یمین با ولایت شام و از طرف یسار با دریای فارس که متصل دریای هند است پیوسته است و تا ولایت هند می‌رسد».[43]

«ابن بلخی» نیز بر هویت مشترک سرزمین‌های میان آمودریا تا رود فرات پافشاری نموده و می‌نویسد: «در روزگار ملوک فرس، پارس دارالملک و اصل ممالک ایشان بود و از حد جیحون تا آب فرات را بلاد فرس خواندندی، یعنی شهرهای پارسیان».[44]

در برخی از نوشته‌ها، «عراق» به عنوان دل ایرانشهر شناسانده شده ‌است. «ابن خردادبه» دراین‌باره، می‌نویسد: «قسمتی كه ايرانشهر ناميده شده نسبت به ساير قسمت‌های اين سرزمين همانند سينه است در كالبد انسان، و آن قسمتی كه آسورستان خوانده می‌شود، نسبت به ساير اقسام ايرانشهر مانند قلب در سينه می‌باشد. در زمان‌های پيشين سرزمين‌ سورستان را كه همان “سَواد” باشد، “دل ايرانشهر” می‌خواندند.»[45] چون ایران را در دوره‌ی کهن ایرانشهر می‌گفته‌اند و برخی از نویسندگان و تاریخ‌نگاران به جای «ایرانشهر» در نوشتارهای عربی، واژه‌ی «عراق» گذارده‌اند. ازاین‌رو، برخی به نادرستی گمان برده‌اند كه «عراق» مُعَّرب «ایرانشهر» است، درحالی‌که معرب «ایران» است.[46] همچنین، بنا بر نوشته‌ی «مسعودی» و تأیید «ابن درید»، واژه‌ی «عراق» معرب واژه‌ی «ایران» است. ابن درید در جمهرة اللغة، از «اصمعی» این گزاره را آورده است: «کانت العراق تسمی ایران فعرّبها فقالوا العراق»؛ یعنی نام عراق از ایران برگرفته شده و اعراب آن را عراق نامیده‌اند. همچنین در لغت الفرس اسدی توسی هم می‌توان خواند: «ایران نام عراق است و عراق از ایران معرب است».

در نمونه‌هایی كه در كتاب‌های «ابن خردادبه» و «قدامه» و «ابن رسته» و «ابوحنیفهٔ دینوری» و «تبری» و «خوارزمی» دیده می‌شود، آشکارا «عراق» معرّب «ایران» شناسایی می‌گردد. «ازهری» هم در تذهیب اللغة می‌نویسد که عراق عربی‌شده‌ی واژه‌ی‌ ایران است. در این زمینه، حتی در مواردی، شاه ایران ساسانی را پادشاه عراق هم گفته‌اند: «لقب پادشاه عراق كه عامه او را كسری می‌خوانند، شاهنشاه است.»[47] شاید گویشی در ایران بوده است که واژه‌ی «ایران» را «عراق» می‌گفتند و به همین‌گونه همان نام برجای مانده است.[48]

از سوی دیگر، دیدگاه دیگری نیز در پیوند با اینکه عراق «قلب ایرانشهر» خوانده شده است وجود دارد. در نزهة القلوب، حمداللّه مستوفی نوشته است که شهرهای عراق را شاهان ایرانی بنیاد نهاده‌اند: «کوفه» را هوشنگ پیشدادی، «انبار» را لُهراسپ کیانی، «حُلوان» را قباد ساسانی، «رومیه» را انوشیروان، «سامره» را شاپور دوم ساسانی، «مداین» را تهمورث پیشدادی ساختند و «حیره» را «نعمان بن منذر» برای بهرام گور ساخت. ازاین‌رو، عراق را دلِ ایرانشهر خوانده‌اند».

 

پی‌نوشت:

۱. نامهٔ تنسر به گشنسپ، به کوشش مجتبی مينوی، برگ ۴۰.

۲. رستم درباره‌ی سهراب پیش از رویارو شدن با او در میدان جنگ می‌گوید.

۳. رستم درباره‌ی خود، در داستان «خاقان چین»، می‌گوید.

۴. بندهشن ایرانی، برگردان از مهرداد بهار، برگ ۱۲۸.

۵. وندیداد، برگردان از ابراهیم پورداود، به کوشش جلیل دوستخواه، فرگرد یکم، برگ ۹.

[6]. Iran, The Empire of the Mind, Pirooz Mojtahedzadeh, p.9.

۷. دربرگیرنده‌ی داغستان، گرجستان، ارمنستان، اران، اوستیا (ایرون)، اینگوش و چچن.

[8]. Sebeos’ History, R. Thomson, Chapter 9.70, p. 10.

۹. «دیدگاه‌های موبدان و شاهنشاهان ساسانی دربارهٔ ایرانشهر»، نامهٔ ایران باستان، سال سوم، شماره‌ی دوم، برگ ۲۶.

[10]. “Iranian identity: Medieval-Islamic period”, Ahmad Ashraf, Encyclopedia Iranica, vol. 13, pp. 507–522 .

۱۱. کیانیان، آرتور کریستین سن، برگردان ذبیح اله صفا، برگ ۷۰.

۱۲. نامهٔ تنسر، به کوشش مجتبی مینوی، برگ ۷.

۱۳. بندهش، برگردان مهرداد بهار، برگ ٧۴.

۱۴. بندهش، برگردان مهرداد بهار، برگ ٢١.

۱۵. تاریخ ثعالبی، برگردان از محمد فضائلی، برگ ۳۵.

۱۶. از ایران زرتشتی تا اسلام، شائول شاکد، برگردان مرتضی ثاقب فر، برگ ٢٧٣.

۱۷. آفرینش و تاریخ، مقدسی، برگردان از شفیعی کدکنی، پوشینه دوم، برگ ۶١۵.

۱۸. سياست‌نامه، نظام‌الملک توسی، به كوشش جعفر شعار، برگ ٣٢٩.

۱۹. التنبیه و الاشراف، مسعودی، برگردان از ابوالقاسم پاینده.

۲۰. در آن زمان، به وجود نپتون و پولوتون در این منظومه خورشیدی آشنایی نداشتند.

۲۱. از ایران زرتشتی تا اسلام، شائول شاکد، برگردان مرتضی ثاقب فر، برگ ٢٧٠.

۲۲. بندهش، گزارش مهرداد بهار، برگ ۱۳۳.

۲۳. اشتاد یشت، بند دوم.

۲۴. زند بهمن‌يسن.

۲۵. بندهشن ایرانی، برگردان مهرداد بهار، برگ ١٠٢.

۲۶. همان، برگ ۱۴۰.

۲۷. تاریخ ثعالبی، برگردان از محمد فضائلی، برگ ۹۲.

۲۸. دینکرد سوم، برگردان از فریدون فضیلت، برگ ۵۴.

۲۹. کیانیان، آرتور کریستین سن، برگردان ذبیح‌اله صفا، برگ ۱۲۵.

۳۰.  زامیاد یشت، به کوشش ابراهیم پورداود.

۳۱. آبان یشت، کرده‌ی یازده، بند ۴۲.

۳۲. آبان یشت، کرده‌ی پانزده، بند ۵۷.

۳۳. بحران هویت ملی و قومی در ایران، احمد اشرف.

۳۴. «شهر ایران» در این بیت همان ایران‌شهر است که در شاهنامه، به دلیل نیازهای شعری، به‌گونه‌ی «شهر ایران» پدیدار شده است.

۳۵. تاریخ ثعالبی، برگردان از محمد فضائلی، برگ ۷۸.

۳۶. راهنمای ریشهٔ فعل‌های ایرانی، محمد مقدم.

۳۷. املای درست این واژه باید «استخر» باشد نه «اصطخر»، چون این واژه عربی نمی‌باشد، ولی آن‌چنان که در شاهنامه‌ی خالقی مطلق نوشته شده بود، در اینجا هم آورده می‌شود.

۳۸. کشف المحجوب، ابویعقوب سجستانی، به کوشش هانری کُربن.

۳۹. التنبیه و الاشراف، مسعودی، برگردان از ابوالقاسم پاینده، برگ ۷۷.

۴۰. بازگوشده توسط یاقوت حموی، معجم البلدان، برگ ۴۱۷.

[41]. The Idea of Iran: An Eassay on Its Origin, Gerardo Gnoli.

۴۲. التفهیم، ابوریحان بیرونی، به کوشش جلال‌الدین همایی، برگ ١٩٩

۴۳. نزهة القلوب، حمداللّه مستوفی، به کوشش دبیرسیاقی، برگ ۵٧.

۴۴. فارسنامه، ابن بلخی، برگ ١١٩.

۴۵. ابن ‌خردادبه، المسالک والممالک، برگ ۳۶ .

۴۶. تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، محمدی ملایری، پوشینه ۲، برگ ۸۳.

۴۷. همان، برگ ۷۳.

۴۸. مسعودی و تبری هنگامی که سخن از باختر ایران می‌کنند، «اران» را هم شکل دیگری از ایران می‌دانند. درباره‌ی اران، «ابن اعثم» به‌روشنی در کتاب فتوح نوشته است: «جاء البریع ارسل الی جمیع ملوک الجبال فاقد مهم علیه من الشروان و ایران و قیلان و طبرستان». مراد از ایران، همان جایی است که سپس‌تر اران خوانده شد؛ یعنی جمهوری کنونی آذربایجان.

 

برگرفته از: شاهین‌ نژاد، پیش‌درآمدی بر اندیشهٔ سیاسی ایرانشهری، چاپ دوم، ۲۰۱۵. با ویرایش.